ساعت بهاری - ۴ فروردین

باز کن پنجره را، که نسیم

روز میلاد اقاقی‌ها را

جشن می‌گیرد

و بهار، روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است. *

بهار از راه می‌رسد، نرم و بی‌صدا، با دستانی پر از عطر باران و آغوشی لبریز از نور. خواب زمستانی زمین به پایان می‌رسد و نخستین جوانه‌ها، با شوقی خاموش، از دل شاخه‌های خسته سر برمی‌آورند.

بله، در نوروز ۴۰۴ با ویژه برنامه ساعت بهاری با شما هستیم. شما که عشق به شکفتن و روییدن رو در دل می‌پرورونید، بهار در قلب‌‌هاتون آغاز میشه، جوانه‌های امیدتون رنگارنگه و باغ رویاتون همیشه پرگل.

هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز

کمتر شاعریه که تحت تأثیر بهار و زیبایی‌های شگفت انگیزش قرار نگرفته باشه، برخی بهار رو فصل شعر و شور میدونن و بسیاری از شاعران در وصف بهار اشعاری زیبا و دلنشین سرودن که در ادبیات به بهارانه معروفه. بهارانه‌هایی که از دریچه نگاه هر شاعر با دیگری فرق دارن.

مولانا به بهار نگاهی عارفانه دارد و رسیدن زمستان به بهار رو به رستاخیز شبیه میدونه.

سهراب در وصف بهار و زیبایی‌هاش سروده و ابتهاج از بهار برای بیان مفاهیم اجتماعی و انسانی استفاده کرده.

وشاعرانی هم‌چون نادر نادرپور امید به پایان روزهای سیاه و تاریک و رسیدن روزی تازه رو با وصف بهار مژده میدن.

امید به رسیدن فردایی بهتر و نوید پایان سردی و زمستان میهن رو.

نادر نادرپور

سپیداران خاک آلود

بی خم کردن اندام

پا در جوی می شویند

و خورشید هوسران، از میان شاخساران

ساق مرمرفامشان را گرم می بوسد

و انبوه عظیم ریشه ها

از حسرت سوزان خود

در خاک می پوسد

و باد از باغ ها می‌آورد بوی بهاران را

هلا، ای باد آرام سحرگاهی

کنون وقت است تا از برگ‌های حسرت دیرین بپیرایی

چمنزار فراخ و دلگشای یادگاران را

کنون هنگام آن است ای ترنج قرمز خورشید

که عکس خویش در آیینه‌های آب بنمایی

و برق زندگی بخشی نگاه چشمه ساران را

می‌گویند روزی از روزها جمشید پادشاه نامدار ایرانی سوار بر اسبش در منطقه‌ای در آذربایجان در حال تاخت تاز بوده و از هوای تازه و طبیعت لذت می‌برد، او و همراهانش در جایی نزدیک به دریاچه ارومیه توقف کرده و شروع به جشن و پایکوبی می‌کنند. بر حسب اتفاق این روز اول فروردین بوده و از آن پس تا به‌حال این روز به جشن تحویل سال ایرانیان تبدیل شد. پایه‌گذار جشن سال نو به شکل امروزی اما کوروش کبیر بود.

پیامی در راه: بهار را باور کن

در زمانهای قدیم مادری بود که یک دختر بیشتر نداشت. این دختر هم، هر شب پاهاش را توی یک کفش می‌کرد که الاّ و بالاّ باید برام قصهٔ بهار رو بگی.

مادر هم می‌گفت باشه دخترم! میگم! بعد شروع می‌کرد، از سر پاییز قصهٔ باد و بارون و ریختن برگ درختها را تعریف می‌کرد. دختر هم یک خط در میان می‌گفت مامان! پس کی میرسی به بهار! مامان می‌گفت، میرسیم. صبر کن! بعد از زمستون می‌گفت و می‌گفت و از یخبندان و از سرما و خشک شدن درختها و این‌قدر قصه رو کش می‌داد تا همین که می‌رسید به سر آب شدن برفها، دختر از خستگی خوابش می‌برد. و شب بعد باز شب از نو و قصه از نو.

اینجوری بود که حسرت بهار به دل دختر موند و موند. اما باز هم می‌گفت باشه، امشب دیگه سعی می‌کنم موقع آب شدن برفها خوابم نبره تا قصهٔ بهار و بشنوم. اما مادر زرنگ‌تر از او بود. و هر شب یک ذره به داستان یخبندان و یخ زدن مردم فقیر بیچاره توی زمستون اضافه می‌کرد تا دختر به خواب فرو بره.

توی یکی از همین شبها که نزدیک بهار هم رسیده بود، چشمای مادر موقع تعریف کردن قصهٔ بهار، سنگین شد. پلکاش از سنگینی روی هم افتادند و خوابید.

توی خواب مادر شنید که در زدند. رفت در رو باز کرد دید که یک بانوی سبزپوش که روی زلفاش بنفشه‌های زیبای بهاری زده بود پشت دره. گفت بفرمایین تو! چه عجب شما خانم خانومای ثروتمند یاد ما فقیر بیچاره‌ها کردین؟

بانوی سبزپوش که کسی غیر از خود بهار نبود آمد تو و روی تشکچه نشست و گفت: «آمدم یک درخواستی ازت بکنم».

چه درخواستی؟

بهار گفت: قصهٔ من رو برای دخترت تعریف کن!

مادر گفت آخه بهار خانم نازنین! مگه شما نمی‌دونین که ما فقیر بیچاره ایم. همین که بهش بگم بهار با عید میاد، مگه دخترم نمیگه پس برای زلفام گل بخر و من رو لباس قشنگ بپوشون و به مهمونی ببر؟

بهار گفت: بعله! میگه!

مادر گفت: مگه دخترم نمیگه حالا که بهار آمده منم هم می‌خوام مثل بهار کفشای سبز رنگ داشته باشم؟

بهار گفت: بعله میگه!

مادر گفت: خب شما فکر نمی‌کنین که من با این خواسته‌های او چه کنم؟

بهار کمی غمگین شد. اما به مادر گفت: باشه! با همهٔ اینها یک نصیحت به تو می‌کنم همونو بهش عمل کن!

قصهٔ بهار و برای دخترت تعریف کن! و زن از خواب پرید

یک بوس از لپای دخترش برداشت و گفت، باشه! بهار خانم گفته قصهٔ بهار و تعریف کنم. فردا شب برات تعریف می‌کنم.

فردا صبح مادر خواب بود که در زدند. از جا پرید و دید دخترش نیست. رفت در را باز کرد،

دید دخترش با یک بغل گل که از صحرا چیده، جلوی در ایستاده. دختر دسته گل را به طرف مادرش دراز کرد. مادر دید که چشمای دخترش مثل چشمای بهار خانم می‌درخشه. او بهار را باور کرده بود.

بهار برای همه نوید بخش امید به شکفتن و زندگی دوباره ست، بی‌جهت نیست که بسیاری از نویسندگان معانی رو از بهار وام گرفته و فلسفه زندگی رو هجی می‌کنن. گری زوکاو تعبیر زیبایی از بهار می‌کنه و میگه بهار ما رو دوباره زنده می‌کند، و اگه در حال رشد و قدرت گرفتن باشین بهار شما بارها میاد. یعنی برای شروع دوباره و حرکت رو به جلو نباید منتظر فصل بهار موند، بلکه باید نو شدن رو از بهار آموخت و روزبه‌روز تازه شد.

واژه‌های بیدار

  • بهار ما را بیدار می‌کند، پرورش می‌دهد و دوباره زنده می‌کند. بهار شما چند وقت یک بار می‌آید؟ اگر زندانی تقویم باشید، سالی یک بار می‌آید. اما اگر در حال رشد و قدرت گرفتن باشید، بهار به‌طور مکرر، یا بهتر بگویم بارها می‌آید. گری زیکاو
  • اگر تمام گلها را هم از شاخه بچینید، نمی‌توانید جلوی آمدن بهار را بگیرید. پابلو نرودا
  • اگر مردم یکدیگر را دوست نداشتند، فصل بهار هیچ کاربردی نداشت. ویکتور هوگو
  • علم هرگز نمی‌تواند ماده آرام بخشی هم‌چون یک روز آفتابی بهاری ابداع کند. ارل هال
  • ‏حق با بهار بود با همان ساقه‌های لخت. بر پهنه‌ٔ این خاک چیزی هست که به‌رغم ما ادامه می‌دهد. خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند. هوشنگ گلشیری
  • صبح می‌خندد و باغ از نفسِ گرم بهار. می‌گشاید مژه و می شکند مستی خواب هوشنگ ابتهاج
  • شادند جهانیان به نوروز و به عید. عید من و نوروز من امروز تویی مولانا
  • رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید. وظیفه‌گر برسد مصرفش گل است و نبید حافظ
لطفا به اشتراک بگذارید: