سرنوشت نیکو- قصه های مقاومت
مهدی پور واحد خاطرات خود از خانواده قهرمان نیکو بازگو میکند.
از سه فرزند قهرمان خانواده نیکو، مجید، محمد، مسعود و پدر مجاهدشان کاظم نیکو میگوید و نحوه شهادت مسعود و پدر قهرمانش را به دست دزخیمان خمینی بیان میکند.
مهدی پور واحد:
آبان سال۶۰ بود ، چند روزی بود که از زندان سپاه به زندان عمومی تبریز منتقل شده بودیم ، دریک سلول خیلی کوچک ۱۰ نفر بودیم . شب ها بخاطراینکه بتوانیم دراز بکشیم و بخوابیم ، چهارنفر سرپا گوشه ها می ایستادند تا ۶ نفرکتابی بتوانند کنارهم بخوابند....
اتفاقی افتاده بود یک دفعه پاسداران ریختند توی سلول ها همه ی درها را بازکردند وگفتند بیایید بیرون. وقتی بیرون رفتم دیدم تقریبا تمامی دوستان وآشنایانم همه دستگیر شده بودند. بخصوص آنهایی که با سازمان کارمیکردند . میشود گفت که ازجوانهای سیاسی و ضد رژیم کسی نبود که بیرون مانده باشد. در این حین یک جوانی نزدیک آمد . نگاهم کرد. احساس کردم می شناسمش !! صورتش خیلی ورم کرده . سلام داد سلامش را دادم . گفت: نمی شناسی؟! گفتم : نه والله ! گفت: من محمدم .. گفتم : محمد ؟ ! گفت : نشناختی ؟ گفتم : نه والله . گفت : خوب من محمد نیکو هستم. گفتم : محمد تویی ..چی شده ؟چرا اینجوری؟!!!!! گفت: از۲۰شهریورکه ما را دستگیرکرده اند تا الآن زیر شکنجه ام .موسوی تبریزی و محافظانش جای سالم در بدنم نگذاشته اند
[caption id="attachment_23849" align="alignleft" width="150"] مهدی پورواحد[/caption]
......
........آنجا بود که محمد برایم تعریف کرد « شبی که پدر وبرادرش مسعود را برده بودند تا اعدام بکنند ، محمد را میبرند تا آنجا صحنه ی اعدام را نگاه بکند... » ازشنیدن این مسئله واقعا به شقاوت این آخوندها پی بردم و قلبم لرزید...
....آخرین دیدارم با محمد چند روز مانده به عملیات فروغ جاویدان بود. توی قرارگاه اشرف محمد را دیدم؛ سرحال ، پرشور، سرازپا نمی شناخت. گفت: روز روزهامون هست. می رویم انتقام همه را بگیریم. معمولا در قرارگاه سردارکه بودیم من ترانه ای را زمزمه میکردم . محمد خیلی خوشش می آمد. گفت : میشه خواهش کنم این ترانه را برایم بخوانی ؟ ومن هم برایش خواندم ؛ « بنگرازهرکران بردمیده چترپرغنچه ی نوبهار فصل بیداری گل رسیده جوی شدازهرزمین چشمه سار ...ای بهاران،لاله زاران،از دل این زمستان تار سوی میهن تابیایی دیده ام می کشد انتظار......»