فرازی از کتاب پرواز در خاطره ها - خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی به قلم حمید اسدیان - قسمت اول و دوم
فرازی از مقدمه کتاب پرواز در خاطره ها - خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی به قلم حمید اسدیان - قسمت اول (مقدمه)
فرازی از کتاب پرواز در خاطره ها - خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی به قلم حمید اسدیان - قسمت دوم
فرازی از مقدمه کتاب
پرواز در خاطرهها
خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی
به قلم حمید اسدیان
(قسمت اول-مقدمه)
در ۲۸مرداد۱۳۸۲ یعنی درست ۵۰سال بعد از کودتای ضدملی ۲۸مرداد۱۳۳۲، در پارک کوچک و خلوت شهر (شومان) Chaumont روبهروری سرهنگ معزی نشستم تا از خاطراتش برایم بگوید.
داستانی است! شگفت؟ تلخ؟ یا غرورآفرین؟ بههرحال عبرت آموز.
درست ۵۰سال پیش در چنان روزی با آن پیراحمدآبادی ما چه کردند؟ و امروز میخواهند با فرزندان او چه کنند! و راستی که مگر تاریخ دروغ است؟ بی تردید چیزی که تکرار برنمیدارد تاریخ است. هر چند که بعد از ۲۰ و چند سال تبعید و در بهدری و یک نفس«نه»گفتن بهارتجاع مذهبی تازه یاد آقایان افتاده باشد که سرهنگ معزی«تروریست»است! وقتی هم که قاضی مربوطه خودش بهخنده میافتد و بهناچار برای جلوگیری از خندهٴ بیشتر دیگرانی که ذرهای عقل و شعور در کلهشان پیدا میشود حکم برائت میدهد، جنابانی که مزهٔ معاملات چند میلیاردیشان با آخوندها هنوز از یادشان نرفته ترجیح میدهند تا نقش کاسة داغتر از آش را بازی کنند. یعنی که نخیر حضور سرهنگ در فرانسه برای امنیت فرانسه خطرناک است! و باید کشوری را پیدا کند و برود. یعنی که علاوه بر هرچیز دیگر، همهٔ حق و حقوق پناهندگی هم کشک!
و راستی فراموشکارند یا خود را بهفراموشی میزنند؟ در همین فرانسه چه کسانی در روز روشن سر بریدند و بمب منفجر کردند و وحشت آفریدند؟
بههرحال گفتهاند که و اگر هم نگفته بودند ما طی این سالهای فراموشی ناپذیر آموخته بودیم که در این مسیر هر چه برما رسد نیکو است. یعنی که فی الواقع اگر اهل«نه»گفتن هستیم نباید انتظار بیشتری داشته باشیم.
بعد از قضیه ۱۷ژوئن کذایی در پاریس، اندکی پس از آزادی خودم، سعادت این را یافتم که مدتی همراه سرهنگ باشم. فرصتی بود و غنیمتی، تا او را بیشتر از نزدیک بشناسم. الحق طی این مدت ارادتم بهاو ده و صد برابر شد که خود داستانی جداگانه دارد. در این خلال من بهیک پیروزی تاریخی دست یافتم. یعنی که بالاخره توانستم راضیاش کنم پای صحبت بیاید و این بار در خاطراتش پرواز کند. چرا که بهحرف آوردن او مگر ساده بود؟ مگر بهاین سادگیها حرف میزد؟ بهصد جور ترفند و توجیه و تفسیر دست زدم، که هیچ یک کارآ نبود و عاقبت مسأله را با ابلاغ یک دستور حل کردم و سرهنگ پای حرف زدن آمد.
اما درست وقتی که فکر میکردم کار تمام است تازه مشکلات شروع میشد. سرهنگ اهل حرف نیست. خیلی چیزها را اصلاً نمیخواهد توضیح دهد. علوطبع و مناعت او بدجوری کار را مشکل میکرد. این بود که اگر توضیح فنی میخواستم با جان و دل میداد و اگر چیزی مربوط بهخودش میشد دریغ میکرد.
در خلال صحبتها با صداقت خیره کنندهٴ سرهنگ مواجه شدم. صراحت او در سراسر زندگی اش چشم گیر است. او همچنان که در خاطراتش اشاره کردهاست با بالاترین مقامات نظامیو سیاسی رژیم شاه،از اسدالله علم گرفته تا ارتشبد طوفانیان و حتی خود شاه، در افتاده و حرفش را زده است. دلیل این همه صراحت و شجاعت قبل از هرچیز بهاین مربوط میشود که سرهنگ از همان ابتدا برای از دست دادن همه چیز خود در یک«آماده باش همیشگی»بهسر میبردهاست. نه تنها خلبانی متبحر و تیز پرواز که افسری فسادنا پذیر و میهنپرست بوده که علاوه بر آن از«مال دنیا»هم چیزی نمیطلبیدهاست. افسری در ادامهٔ تاریخی کلنل پسیانها سرگرد سخاییها و سرگرد محبیها. بههمان اندازه قاطع، صمیمی، اهل پرداخت و بههمان اندازه شریف و پاکدامن و محبوب. هم از اینروست که خوانندهُ منصف بیگمان تأیید خواهد کرد که راوی خاطرات فردی است بسیار دردمند، که درد مردم و میهن را دارد
این خاطرات هم گوشههایی از تاریخ شفاهی میهنمان در پهنهای خاص است که تا بهحال نوشته نشده است و هم بیانگر سیر تحولات فکری و ذهنی فردی که مراحل و مدارج مختلفی را پشت سر گذاشته و پس از عبور از پیچ و خمهای بسیار یک عضو پایدار مقاومت میهنش گردیدهاست. قهرمانی که بهخاطر پرواز بزرگ و تاریخی اش در ۷مرداد۱۳۶۰ هیچگاهاز خاطرهٴ مردم و میهنش فراموش نخواهد شد.
فرازهایی از کتاب
پرواز در خاطرهها
خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی
(قسمت دوم-ثبت نام در دفتر مجاهدین بهعنوان یک هوادار)
کتاب پرواز در خاطرهها از صفحه ۱۲۰تا ۱۲۱
بعد از انقلاب آخوندها حاکم شدند. اما هیچگاه خمینی برای من جاذبه نداشت. این بود که دوست نداشتم با آنها کار کنم. فضای سیاسی باز شده بود و کتابهای مجاهدین هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خریدم و خواندم. گمشدهام را یافته بودم و دیگر درنگ نکردم.
بعد از مراجعت از مراکش به اتفاق سرگرد حسین اسکندریان (که معلم پرواز گردان خودم بود) رفتیم به بنیاد علوی (پهلوی سابق) اسم نوشتیم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقیماً ادامه یافت.
کتاب پرواز در خاطرهها صفحه ۱۱۸
از همان ملاقات اول برایمان رابط مشخص شد و قرار شد که هفتهای یکی دوبار همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. یکی دو کتاب آموزشی دربارهٔ تاریخچه و ضربهاپورتونیستها در سال۱۳۵۴ را دادند بهما که بخوانیم. مقداری هم بحث سیاسی کردیم و من یک دفعهاحساس کردم نسبت بهمسائل دید روشنتری پیدا کردم. بهخصوص اوضاع پیچیده سیاسی آن روزها همه را سردرگم کرده بود. هرکس هم ادعایی داشت. اما با حرفهای مجاهدین آینده برایم روشن شد. معیار و محکی پیدا کردم که میتوانستم با آن جریانهای مختلف را بسنجم...
از آن پس در تمام دوران فعالیتهای سیاسی مجاهدین تا ۷مرداد۱۳۶۰ یعنی روز پرواز با آقای رجوی بهپاریس ارتباط من قطع نشد. یعنی چه در پایگاه یکم مهرآباد و چه در پایگاه هفتم شیراز، من با مجاهدین تماس داشتم...
مخفی ماندن هویت سیاسی من برایم در کارهای اداریم مسائل خاص خودش را بهوجود میآورد. من برای این که شناخته نشوم مجبور به موضعگیریهایی بودم که مطابق میلم نبودند.
از صفحه ۱۲۸ کتاب-خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی
فرماندهی پایگاه هفتم ترابری شیراز
یکبار نزدیک انتخابات از ستاد نیروی هوایی بخشنامه کرده بودند که تبلیغات انتخاباتی در پایگاههای نظامی ممنوع است. یک روز خواستم وارد ساختمان ستاد فرماندهی بشوم. دیدم عکس بزرگ آخوند بهشتی را به تابلو زدهاند. عکس را پائین کشیدم و پاره کردم. دو سه نفر از نفرات انجمن اسلامی آنجا بودند. گفتند چرا پاره کردی؟ گفتم بخشنامه شده که تبلیغات انتخاباتی در پایگاه نظامی ممنوع است. این جا هم ستاد فرماندهی است. یکی از آنها گفت سرتاسر پایگاه عکس رجوی است. گفتم شما هم بکنید! گفت ما میکنیم اما دوباره میزنند! گفتم خوب چرا به من میگویید؟در تابلو ستاد فرماندهی که نزدهاند! آن را خود مردم میزنند. یک روز بعد درجه داری را دستگیر کردند و نزد من آوردند. گفتنداو در شب اطلاعیة مجاهدین را در سطح پایگاه پخش میکرده. از من سؤال میکردند حالا چهکارش کنیم؟ گفتم بگذارید من باهاش صحبت میکنم. دیگران را بیرون کردم. دیدم درجهدار جوانی است. مقداری هم خودش را باخته بود و فکر میکرد چهکارش خواهم کرد! وقتی تنها شدیم رفتم جلو یواشکی به او گفتم بچه جان چرا حواست را جمع نمیکنی؟ یک دفعه شوکه شد. باورش نمیشدکه من چه گفته باشم. یک بار دیگر به او گفتم چرا حواست را جمع نمیکنی که گیرافتاده ای؟ خواست حرفی بزند گفت اِ شما... . گفتم هیچی نگو! برو به مسئولت بگو که
چه گافی دادهای. طرف خیلی خوشحال شد گفتم با این قیافه هم نمیخواهد بروی بیرون یک خورده خودت را غمگین نشان بده! خلاصه ردش کردم. به اعضای شورای پایگاه هم گفتم یکی دو روز فرصت بدهید تا من فکر کنم چهکارش باید بکنم؟ شب رابط ما با سازمان آمد سراغم. جریان را به او گفتم. رفت و روز بعد به من خبر داد که طرف را بفرستید دادرسی نیروی هوایی، آنجا بچههای خودمان هستند به کارش رسیدگی میکنند. درجهدار مزبور و اعضای شورای پایگاه را هم صدا کردم و گفتم او باید به دادرسی نیروی هوایی فرستاده شود. بعد آنها را رد کردم و به خود او هم گفتم میروی دادرسی! حواست را جمع کن! چیزی لو نرود. آنجا بچههای خودمان هستند. او خوشحال و خندان راه افتاد برود. باز هم جلویش را گرفتم که این طور نخند و برو! یک مقداری غمگین باش! رفت برگهٔ مأموریت گرفت و ۱۰ـ ۱۵روز در تهران گشت زد و برگشت. از آن طرف هم برای من نامه آمد که به او تذکر داده شد که دیگر از این کارها نکند و تعهد از او گرفته شد. . .
صفحه ۱۲۲-خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی
در یک مورد دیگر رابطم در شیراز اسم خلبانی را برد و گفت این فرد با خودمان است.او را صدا بزنید و باهاش صحبت کنید تا برخی همآهنگیها را با هم داشته باشید. من به گردانش خبر دادم که بگویید فلانی پیش من بیاید. گفتند الآن در حین پرواز است. گفتم بگویید بعدازظهر بیاید خانه. خانهٔ من در همان مسکونیهای پایگاه بود. بعدازظهریک جوان قد بلندی با لباس پرواز آمد و خودش را معرفی کرد. گفت کاری داشتید؟گفتم بله بچهها گفتهاند با هم تماس داشته باشیم! این را که گفتم رنگش پرید ودستپاچه گفت کدام بچهها؟ گفتم بچههای خودمان دیگر! گفت من نمیدانم دربارهٔ چه صحبت میکنید. دیدم قضیه پیچ دارد گفتم خیلی خوب برو ولی فعلاً جایی صحبت نکن تا بعد. رفتم به رابطم گفتم قضیه اینطور شده. معلوم شد رابط خلبان مزبور به او نگفته و او در جریان نبوده است. علت دستپاچگیش هم همین بود.
صفحه ۱۲۳
این الزام مخفی ماندن هویت سیاسی حتی زندگی شخصی و فردیم را تحت تأثیر قرارداده بود. مثلاً در پایگاه شیراز خانهٔ خیلی بزرگ و مجللی به من داده بودند که خانهٔ فرمانده بود. در آنزمان من تکی زندگی میکردم. خانه برای من بسیار بزرگ بود. یک اتاق آن را برداشتم برای خواب. یک روز چند نفر از اعضای انجمن اسلامی که همه رژیمی و فالانژ بودند برای انجام کاری به خانه آمدند. در اتاق خواب باز بود. اتاق من را دیدند. روز بعد یکی از آنها که همافری بهنام قبادی بود به اتاق کارم در پایگاه آمد. یک قرآن دستش بود. گفت وقت داری؟ گفتم بفرما! قرآن را گذاشت روی میزم و گفت به این قرآن قسم بخور که مجاهد نیستی! گفتم مجاهد چیست؟ گفت مجاهد خلق! گفتم ها! مجاهد خلق، فدایی خلق که میگویند، اینها را میگویی؟ گفت ما را دست نینداز! تو مجاهدی! گفتم بابا دست بردار! گفت ما که آمدیم خانهات از لای در اتاق خوابت را دیدیم. یک پتو انداخته ای زیرت و میخوابی! این شد زندگی یک سرهنگ فرماندهٔ پایگاه! تو مجاهدی، چون مجاهدی داری زندگی میکنی. با هزار کلک و دروغ حرفهایش را رد کردم. اما وقتی این را به رابطم گفتم گفت برای عادیسازی یک تختخوابی بیاورم در اتاق خوابم و پردهیی زدم و خلاصه اتاقی راه انداختیم برای عادیسازی.
با وجود این همه مراعاتها برای بسیاری پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلبانی داشتیم به نام لوتر یادگاری که ارمنی بود. یک روز آمد به من گفت یک چیزی بپرسم راستش را میگویی؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نیستید؟ گفتم نه! چه طور مگر؟ کی به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هر چه آدم حسابی میبینم جزو مجاهدین است! شما تو را به خدا مجاهد نیستید؟ گفتم آقا برو درد سر برای ما درست نکن!
صفحه ۱۳۶-خاطرات خلبان مجاهد سرهنگ بهزاد معزی
سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است کهاز همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همهٔ مخالفان و بهخصوص مجاهدین را گرفتهاند. علاوه بر آن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت.
بههرحال مجموعهاوضاع و احوال طوری شد که کار بهوقایع خرداد ماه کشید. در ۳۰خرداد نیز مجاهدین دعوت بهیک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده بهمجلس رفته و در آنجا بهنقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که میدانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بیامان جمعیت بهمیدان فردوسی رسید شخص خمینی بهمیدان آمد و دستور تیراندازی بهجمعیت را داد. و این کار معنای سیاسی بسیار مهمیداشت. از فردای آن روز هیچکس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطه رژیم با همهٔ مردم و مخالفان رابطهای غیرمسالمتآمیز شد. در واقع دستور خمینی تیر خلاص بهامکان هر گونه مبارزه مسالمتآمیز بود. و از فردای ۳۰خرداد دو راه در پیش روی همهٔ گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینه توز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تندادن بهذلت و ننگ سازش مبارزه مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دورهٴ تاریخی بهعقب بیندازند.
من در آن روزها بیشتر از هر وقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸مرداد۳۲ بودم. با خود میگفتم راستی اگر در آن روزها مصدق تنها نمیماند و رهبران خائن تودهای بهای ادعاهای خود را میدادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمیکردند وضعیت مردم و میهن ما چه میشد؟ آیا دیکتاتوری شاه میتوانست ۲۵سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کردهاست و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو میکردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دورهٴ دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامهٔ نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیبترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلبهای همهٔ ما تابانید و من در آن روزها خودم احساس میکردم که باید دین خودم نسبت بهمیهن و مردم را بهنحو احسن انجام دهم.
در چنین فضایی بود که یک روز رابطم با مجاهدین که عبدالله نام داشت بهمن گفت برای پیدا کردن آقای رجوی و بنیصدر خانهگردی گذاشتهاند و سازمان تصمیم گرفته این دو نفر را از کشور خارج کند. من در آنجا اعلام آمادگی کردم و گفتم ببینید اگر موافقت میکنند میتوانم آنها را با هواپیمای۷۰۷ از کشور خارج کنم. عبدالله رفت و بعد از صحبتهای زیادی که من دیگر در جریانش نبودم بازگشت و گفت با طرح من موافقت شد. وقتی خبر موافقت بهمن ابلاغ شد احساس میکردم در آستانهٴ انجام یک وظیفه تاریخی و سرنوشتساز هستم. هم خوشحال بودم و هم امیدوار. اما در عین حال توجه داشتم که کاری است بس خطیر و خطرناک. آن روزها ماه رمضان در آستانهٴ فرارسیدن بود و بههمین دلیل بهشوخی و بهجدی بهعبدالله گفتم زمان عملیات را طوری تعیین کنیم که در ماه رمضان انجام شود تا اگر کشته شدیم اجر و پاداش معنوی مان بیشتر باشد.
بعدها شنیدم بهکلیه مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات«فدایی»تلقی کنند. بهمن چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که میخواستیم برویم راهی بیبازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم میزد. اقدامی آن چنان حساس که همانطور که گفتهاند تصمیم نهاییاش را فقط شخص آقای رجوی میتوانست بگیرد و نه هیچکس دیگر.
منبع: کتاب پرواز در خاطرهها
مطالب مرتبط
سخنان مریم رجوی رئیس جمهور برگزیده مقاومت درباره قهرمان ملی سرهنگ بهزاد معزی