روایت شاهدان ـ روایتی از ایستادگی مجاهدین سرفراز در سیاه‌چال‌های رژیم آخوندی

روایتی از ایستادگی مجاهدین سرفراز در سیاه‌چال‌های رژیم آخوندی ـ روایت شاهدان ـ ۱۹دی۱۴۰۰

خاطرات فرهاد صداقتی

رضا واعظی دانشجوی سال آخر دندانپزشکی دانشگاه ملی بود. او مدام در حرکت و جوشش بود و در برپایی شورای دانشکده نقش فعالی داشت. رضا بین هم دانشکده ای هایش بخاطر تواضع و فروتنی خاصی که داشت، از محبوبیت زیادی برخوردار بود. به سرعت به عضویت شورای مرکزی دانشگاه درآمد و هر لحظه اش را در جهت فعالیت و شرکت در برنامه ها میگذاشت. در ۲مرداد ۶۰ در خیابان توسط یکی از مردوران رژیم در دانشگاه که در دادستانی فعالیت داشت شناسایی و دستگیر شد. 

دوم شهریور ۶۰

از هواخوری بند سه ۲۰۹من رو به سلول ۸ بردند. پاسداران به من چیزی نگفته و در رو بستند و رفتند. گفتم چشم بندم رو باز کنید! لحنی آرام و صمیمانه با خنده گفت: «باز کن برادر، باز کن» بعد مشخصاتم رو پرسید و خودش رو معرفی کرد. او رضا واعظی بود. روزهای بعد بیشتر با او آشنا شدم. رضا قبل از انقلاب قهرمان کُشتی جوانان در سطح کشور بود. دانشجوی فعال و مبازر دانشکدة دندانپزشکی دانشگاه ملی که قبل از انقلاب هم در مبارزات صنفی و سیاسی شرکت داشت. 

یه روز برای بازجویی رضا رو صدا زدند. اول صبح رفت و شب سه پاسدار او رو کشون کشون آوردن. در رو باز کردن  و او رو به داخل سلول پرت کردن. دو تا پاهاش باد کرده بود و مثل بادمجون کبود بود. به گردنش زنجیری انداخته بودند و او رو کشیده بودند. این قضیه چندین بار تکرار شد. اما او در حالتی که از تب و درد میسوخت، سعی میکرد به ما روحیه بده. میگفت شکنجه کشکه! و  شعر و سرود میخوند.

همیشه این شعر رو میخوند:
ساحل افتاده گفت گر چه بسی زیستم 
هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم 
موج ز خود رستهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم! 

۵روز توی تب و درد میسوخت. هیچ جای سالمی نداشت. چرک و خون از پاهاش می چکید. دو جای سرش شکسته بود. یک پاش جمع نمیشد. هر دو دستش فلج شده بود و خونابه استفراغ میکرد. 

شب ۱۳شهریور

نصفه شب یکبار من رو صدا کرد و آب خواست. اون شب برای اولین پاسدار اجازة دادن آب به او رو داد و یک لیوان آب خنک رو سرکشید. … ساعت هفت و نیم صبح که چشمام رو باز کردم، دیدم دستهاش رو روی سینه اش گذاشته و آروم خوابیده. دیگه هذیون نمیگفت. به بدنش دست زدم، دیدم بر خلاف همیشه که واکنش نشون میداد، این بار چیزی نگفت! گوشم رو روی قلبش گذاشتم، صدایی شنیده نمیشد. رضا از بین ما پرکشیده بود. بدنش تازه داشت سرد میشد. 

مطالب مرتبط

روایت شاهدان ـ روایتی از ایستادگی مجاهدین سرفراز در سیاه‌چال‌های رژیم آخوندی

با یاد مجاهد شهید بهمن رادمریخی

لطفا به اشتراک بگذارید: