بچه شیر
بچه شیر
بسیجیه و فرماندش با هم میرن جنگل نوردی، منتها تفنگ دست بسیجیه بوده. خلاصه وسطای جنگل بودن که یهو یک شیر هیکلی میگذاره دنبال فرماندهه! خلاصه اون بدبخت هم جفت میکنه، شروع میکنه با آخرین سرعت دویدن، و درضمن سر بسیجیه داد میزده که: بکشش…بکشش! بسیجیه هم تفنگشو در میاره، نشونه میگیره، بنگ! میزنه یک چشم آقا شیره رو ناکت میکنه! شیره شاکی میشه، سریع تر میگذاره دنبال فرماندهه…. اون بدبخت هم باز در عین دویدن، داد میزنه: بکشش…بکشش!! باز بسیجیه نشونه میگیره، اینبار میزنه اون یکی چشم آقا شیره رو ناکت میکنه! شیره دیگه پاک شاکی میشه، با چشمای خون گرفته میگذاره دنبال فرماندهه… اون بدبخت هم در عین اینکه داشته با همه وجود میدویده، داد میزنه…بابا بــکـــشــــش! بـــکـــشـــش!! بسیجیه دوباره نشونه میگره، …بنگ! اینبار دمه اقا شیره کنده میشه! فرماندهه شاکی میشه، داد میزنه: بابا این که نمیخواد منو بخوره،میخواهد بچه اش که دست منه ،ازم بگیره ؟؟؟