گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
.
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر ،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن
و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم
پشت منبر...!
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای
اون دو رو بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد
که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری
کفشهایش را بدزدند...!
نکنه ما هم خودمونو زدیم به خواب!