روستایی و دزدان...
روستایی و دزدان
یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دُم خرش بست و حرکت کرد
بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دُم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود
بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله را به دُم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را میکند
روستایی ساده پیاده شد دید آن مرد درست می گوید
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم
دزد گفت : درست میگویی قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت
مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت
اما خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت دید اثری از خر و ان مرد نیست
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید
داستانش را برای آنها بازگو کرد
یکی از آنها گفت : ان شاالله جبران میشود و ادامه داد ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو میدهیم
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد
ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباسهایش