فردا صبح صداش...
فردا صبح صداش به گوشت می رسه
در زمان قدیم، دزدی به خانه شخصی رفت و با سوهان، مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحبخانه رسید و از دزد پرسید: «عمو جان، این موقع شب در اینجا چه کار میکنی؟» دزد با آرامش، جواب داد: «از شما چه پنهان که دلم گرفته و دارم کمانچه میزنم.» صاحبخانه خام پرسید: «ای بابا، این، چه جور کمانچهای است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این، یک جور کمانچهای است که فردا صبح، صداش به گوشت میرسه.» صاحبخانه، حرف دزد را قبول کرد و خوابید. دزد با خیال راحت، قفل در را باز کرد و هر چه در اتاق بود برداشت و رفت. وقتی که صبح، صاحبخانه، بیدار شد، مشاهده کرد که دزد، همه چیز را برده است. با ناله و فریاد، مردم را دور خود جمع کرد و متوجه شد که دیشب، دزد چه میگفت