مردی به پیامبر خدا...


مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:





ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.





اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟





جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....





روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.





یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم.





مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت!





گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.





صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.





اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت.





نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !





پیامبر پاسخ داد:





خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!


لطفا به اشتراک بگذارید: