برگی از تاریخ
برگی از تاریخ
♦️سزای خائن
روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی آوردن که لنگ بود.
فروشنده برای فروشش زر و زیور زیادی درخواست کرد.
سلطان حکمت قیمت زیاد کبک لنگ رو جویا شد.
فروشنده گفت وقتی دام پهن میکنیم برای کبک ها ، این کبک را نزدیک دام ها رها میکنم.
آوازی خوش سر میدهد و کبک های دیگر به سراغش می آیند و در دام گرفتار میشوند.
هر بار که کبک را برای شکار ببرم حتما تعدادی زیاد کبک گرفتار دام می شوند.
سلطان امر به خریدن کرد و خواستار کبک شد.
چون زر به فروشنده دادن و کبک به سلطان، سلطان تیغی بر گردن کبک لنگ زد و سرش را جدا کرد.
فروشنده که ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان کبک را میدید گفت:
این همه کبک! چرا سر این یکی را بریدید ؟
سلطان گفت:
هر کس ملت و قوم خود را بفروشد باید سرش جدا شود
پایان.