کشوری را میشناسم
کشوری را میشناسم
که ریختن کنجد بر روی بربری برای
مردمانش یک آپشن محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل
مشکلاتشان سعی میکنند به بهترین
شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به
آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام
پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند
مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...
تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر
اتفاقی بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و
عزاداری را تنها با دیدن محل
برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد??