واقعیتی -تلخ


واقعیتی_تلخ





میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید





دانا پرسید چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟





مرد بازرگان پاسخ داد یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه





دانا پرسید به جایی که میروی ماسه کمیاب است؟





بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم





دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت





بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟





دانا گفت هیچ





بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت





این واقعیت جامعه ماست


لطفا به اشتراک بگذارید: