نه خانی آمده ونه خان رفته
نه خانی آمده و نه خانی رفته!
لری از بیابان میگذشت، خربزهیی در خورجین داشت و هوا به غایت گرم بود، چون تشنگی بیتابش کرد، ناگزیر به خربزه پرداخت. سخت تلخ بود. اندیشید: «قشری باریک از رویهی آن بخورم و باقی رها کنم تا آنکه از پس آید ـ با دیدن آن ـ اندیشد که خانی پیش ازاو از اینجا گذشته است».
اما آن مختصر رفع گرما و عطش نکرد، ناچار گفت باقی آن را دندان میزنم و نیکوتر نیز هست؛ چرا که آیندگان به دیدن آن خواهند گفت: «خانی که پیش از ما گذشته، نوکری نیز با خود داشته که ته پوست خربزه را دندان زده است.
لیکن در آخر کار از پوست خربزه نیز دل برنداشت؛ اندیشید، خوردن پوست این فایده را هم متضمن است که عابران با دیدن تخم خربزه خواهند گفت: «خانی از اینجا گذشته است، با نوکری و اسبی. خود قشر رویین خربزه را خورده، نوکر، پوست را به دندان کشیده و اسب، پوست را خورده و تخمه باقی مانده است».
اما در آخر کار شکمبارگی وطمع غالب شد، آن ریشه و تخم را از زیر خاک برداشته، فروداد و چون مشاهده کرد، نشانهیی باقی نمانده است تا از عبور محتشم خان و خادم و مرکب، خبری به آیندگان دهد. شانهیی بالا انداخت و گفت:
«هنی، نه خانی اویده، نه خانی رده»