مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد
مردی در کارخانه توزیع گوشت کار می کرد .
یک روز که به تنها برای سرکشی به سردخانه رفته بود ، درب سردخانه بسته شد و او
داخل سردخانه گیر افتاد.
آخر وقت بود و هیچ کس متوجه گیر
افتادنش نشد . بعد از چند ساعت مرد
در حال جان دادن بود .
نگهبان کارخانه درب سردخانه را باز
کرد و او را نجات داد .
مرد از نگهبان پرسید : چطور فهمیدی
من در سردخانه گیر کرده ام ؟
نگهبان جواب داد : تو تنها کسی هستی
که وقتی وارد کارخانه می شوی به من
سلام می کنی و حالم را می پرسی و بعد
از خروج هم با من خداحافظی می کنی .
اما امروز با من احوالپرسی کردی و چند
ساعتی هم گذشت اما برنگشتی و خداحافظی نکردی ! من هم برای یافتن تو به کارخانه
سر زدم ...
من منتظر احوالپرسی هر روزه تو هستم
چون از نظر تو ، من هم کسی هستم و
وجود دارم .
متواضعانه تر و دوستانه تر وجود
هم را لمس کنیم .
بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست