داستان صدق و ریا
داستان صدق و ریا
صدق گفت: من همه چیز را میگویم!
ریا گفت: همین کار را میکنی که کارت پیش نمیرود!
صدق گفت: همه کارم پیش می رود.
ریا گفت: چگونه پیش می رود که ثروت و قدرت همه در دستهای من است!
صدق گفت: این موقتی است! پس از مدتی خورشید حقیقت از پس ابرها سرمیزند و تو روسیاه می شوی!
ریا گفت: هر زمان برای پوشاندن خورشید حقیقت، پردة تازه ای خواهم یافت.
صدق گفت: و بدینسان از نفرتی به نفرت دیگر حرکت می کنی. حال آن که من روز به روز بر سرزمینهایم میافزایم.
ریا گفت: سرزمینهای تو بیشتر وسعت دارند یا سرزمینهای من؟
صدق گفت: بیا از تاریخ بپرسیم!
هردو پیش تاریخ رفتند.
تاریخ، آئینه ای نشانشان داد که به شکل قلبی بود. و درآن، تختی بود که صدق چون سلطانی بر آن نشسته بود.
تاریخ گفت: شاید این سیمای بهشت باشد.
ریا گفت: پس چه چیز از آن من است؟
تاریخ دیواره ای پوسیده سیاه نشانش داد که بر آن موران نفرت می لولیدند.
و تاریخ گفت: شاید این سیمای دوزخ باشد.
م. شوق