بیمارستان
بیمارستان
وسط شهرک محلاتی یه چاهی بوده، هی ملت میافتادن توش، زخم و زیلی میشدن. بسیجی های نخبه میان تو پایگاه مسجد جلسه برگذار میکنن که واسه این مشکل یک راه حلی پیدا کنن. یکی از بسیجیا پا میشه میگه: یافتم! ما یک آمبولانس میگذاریم بغل این چاه، هرکی افتاد توش رو سریع ببره بیمارستان. ملت همه صلوات می فرستن برک الله! تقبل الله! یک بسیجی دیگه پا میشه میگه: الحق که همتون نفهمید! آخه اینم شد راه حل؟! ملت میگن، خوب تو میگی چیکار کنیم؟ بسیجیه میگه: بابا تا اون آمبولانس طرف رو برسونه بیمارستان، که بدبخت جون داده. ما باید یک بیمارستان کنار این چاه بسازیم، که همه بهش سریع دسترسی داشته باشن! ملت دیگه خیلی حال میکنن، نوحه میخونن سینه می زنن، که تبارک الله تو چه مخی داری! یهو یه بسیجی دیگه پا میشه میگه: الحق هرچی بهمون میگن گوسفند ساندیسخور، حقمونه! آخه این شد راه حل؟! این همه خرج کنیم یک بیمارستان بسازیم کنار چاه که چی بشه؟ مردم تعجب میکنن، میگن: خوب تو میگی چیکار کنیم؟ بسیجیه میگه: بابا این که واضحه، ما این چاه رو پر میکنیم، میریم نزدیک یک بیمارستان یک چاه میزنیم