محمود به البرادعی
.
محمود به البرادعی
محمود به البرادعی رئیس اژانس انرژی هسته ای میگه: تو واقعا دکتر هستی؟ اونم با افتخار می گه:بله من دکتر هستم… محمود میگه:خوب بدبخت پس چرا تو آژانس کار میکنی؟
بسیجی میره پیش قاضی بهش میگه:من از همسایه ام شکایت دارم به من میگه گه نخور… میگه غلط کرده ! به اون چه ربطی داره برو بخور!
بسیجی میره جبهه فرداش بر میگرده . میگن پس چرا برگشتی؟ میگه پدرسوخته ها به قصد کشت میزدن.
بسیجی داشت گریه می کرد. باباش پرسید چی شده؟ گفت: احمق شدم! باباش گفت حالا این که اشکالی نداره؟ همه بسیجی احمق و کودن هستند .