قطار
قطار »
بسیجی و دوستاش رفته بودن ایستگاه راهآهن . تا میرسن ، یهو قطار حرکت میکنه . اینا هم میدون دنبال قطار . حالا ندو کی بدو ! خلاصه بعد از هزار بدبختی ، یکیشون میرسه به قطار و میپره بالا و دستشو دراز میکنه دومی رو هم سوار میکنه ، ولی سومی بندة خدا هرچی میدوه نمیرسه . خلاصه خسته و کوفته برمیگرده تو ایستگاه ، یک بابایی بهش میگه : آقا جان چرا اینقدر خودتونو خسته کردید ؟ قطار بعدی نیم ساعت دیگه حرکت میکنه ، وامیستادید با اون میرفتید . بسیجی نفس زنان میگه : منم نمیدونم ! والله من فقط قرار بود برم ، اون دوتا رفیقام اومده بودن بدرقم !