داستان شعر از دنیارفت

داستان شعر از دنیا رفت


 


????????


خبر آوردند که شعر از دنیا رفت. ابروهای ابر درهم رفت. مجلس ترحیمی برپا شد. هنر دم در ایستاده بود! به شدت میگریست. فرزندانش همه به ردیف، سیاهپوشیده ایستاده بودند و های های اشک میریختند. بیشتر از همه موسیقی! که از حال رفته بود و رفتند براش آب قند آوردند. هی میگفت، دیگه نمیخوام زنده بمونم!


تاریخ، با لباس مشکی وارد شد. غمزده. تسلیتی گفت و افزود: نمیدانم بشریت دیگر چطور میخواهد به راهش ادامه بدهد!


علم آمد سر سلامتیای داد و گفت: ضایعهٴ عظیمیست! متاسفم که دانش ما ناتوان هست از درمان و نتوانستیم چارهیی پیداکنیم.


فلسفه، درهم و گرفته جلو آمد. گفت: واقعاً ضربهٴ سنگینی به خانوادهٴ ما خورد. بخش عظیمی ا ز حکیمان در کسوت شعر بودند.


یکی پرسید اقتصاد هنوز نیامده! گفتند به او خبر دادیم! گفت اصحاب سود میگویند، ضایعهٴ چندان مهمی نیست. شاید هم بهتر شد که شعر از دنیا رفت. چراکه بالاخره نیروی تولید و کار بیشتر میشود و کسانی که وقتشان را به شعر میگذراندند به نیروی تولید اضافه میشوند. بعد ادامه داده که جنگ هم چنین عقیدهیی داشته و حتی گفته با حذف شعر از زندگی نیروهایی بیشتری برای پشت جبهه وجبهه فراهم میشه.


کینه که از کوچه رد میشد سرکی کشید و خندهای کرد و گفت: «رفت که رفت! این بابا هیچ وقت  مدح ما رو نگفت، بلکه همیشه مداحان سلاطین رو سرزنش هم میکرد.»


درهمین حال یکی از مدعوین، روزنامهای درآورد و نشان هنر داد. سیاست یک تسلیت به چاپ رسانده و نوشته بود: فقدان شعر عزیز را به خانوادهٴ هنر، تسلیت میگوییم. بدون ایشان بیشک زندگی در تعادل قوا ضعیفتر خواهد شد. برای بازماندگانش صبر و اتحاد برای رویاروییهای آتی زندگی آرزو میکنیم..»


در همین لحظه، عقل به همریخته و پریشان با چشمان سرخ از گریه سر رسید با دستمال اشکهایش را سترد و به جناب هنر گفت: « حالا میفهمم که قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آیدد. آخر بسیاری از سوالات را وقتی من در جوابش در میماندم، شعر پاسخ میگفت.


بعد عرفان از راه رسید. ژولیده و اشکالود. دست به گردن هنر انداخته های های گریست و گفت:


«کاش صد جان چو من فدای او میگردید!» حالا دیگر بدون او فکر نمیکنم بتوانم دیگر کمر راست کنم.


ناگهان خبر آوردندکه چه نشستید! که عشق در میدان شهر خود را به آتش کشید!


همه به سمت میدان دویدند. سرنوشت روی بام نشسته بود گفت: بنظرم آخر زمان رسیده باشد!


 


م. شوق

لطفا به اشتراک بگذارید: