قصه حسنک کجایی
قصه حسنک کجایی؟
اثر ماندگار زنده یاد محمد پرنیان که با همین قطعهی منظوم، پیام نسلی بپاخاسته را منتشر کرد و سالها بعد در گمنامی درگذشت
راوی: زنده یاد مرجان
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ...
روزگاری توی دشتستون دور
پای کوه سر بلند پر غرور
که سرش ابرا رو قلقلک میداد
تا که از چشمای ابرای سفید
اشک خوشحالی بیاد ...
ده پر برکت آبادی بود
ده آزادی بود
یکی از روزای آغاز بهار
که زمین از پی خوابی سنگین
داشت میشد بیدار
از تن کوه بلند
چشمهها میجوشید
و زمین های آبادی دور
گرم بود از خورشید ...
یکی از روزا که گل ها از خاک
سر در آورده و میخندیدند
شاپرکهای قشنگ
با صدای وزش باد
نرم میرقصیدند
زیر گنبد کبود آسمون
بلبلا، کبوترا، چلچلهها
بال وا کرده و میچرخیدند
دخترک ها، زن ها
توی صحرا با هم
دور از غصه و غم
سبزه صحرائی میچیدند
پسرک ها در کوه
گوسفندان را میپائیدند
مردها بیل به کف
گشته بودند روون از پی کار
برای محصول فردای بهار تخم میپاشیدند ...
ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
_ ا ی خدا !
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
باد اومد، ابر اومد،
بارون اومد
برف بی پایون اومد
باد اومد گل ها رو برد
گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد
تن صحرای بزرگ
زیر بالاپوش برف
سرد شد، یخ زد و مرد
خونهها تاریک و دلگیر شدن
گرگا از کوه سرازیر شدن
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کی میره گله رو از بالای کوه
سوی پایین بیاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی یخبندون برف
کی دیگه کار می کنه؟
چه کسی محصولو انبار می کنه؟
نه غذا مونده نه هیزم،
نه زغال مونده نه نفت!
تازه خورشید خانم هم،
پشت ابرای سیاه گم شد و رفت
... حسنک خسته و درمونده و زار
درها و پنجرهها رو بسته بود
زیرکرسی تو اتاق نشسته بود
مطالب مرتبط
مرجان، فریدون ژورک: جاودانگی یک ستاره