گرامیداشت شاعر بزرگ ملی احمد شاملو


من بامدادم… شهروندی با اندام و هوشی متوسط
شاملو در ۲۱آذر ۱۳۰۴ در تهران و در یک خانواده متوسط متولد شد. به خاطر فعالیتهایش علیه دیکتاتوری، یک‌بار در نوجوانی در سال۱۳۲۱ و بار دوم در سال۱۳۳۳ توسط حکومت کودتای محمدرضا شاه دستگیر شد.
در دوران حاکمیت آخوندها هم با اذیت و آزار و مانع‌تراشی در کار مواجه بود.  
شاملو:
دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم، دلت را می‌بویند، روزگار غریبی است نازنین. . و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می‌زنند… 
در فعالیتهای ادبی، شاملو سردبیری مجله‌های‌مختلف از جمله: سخن‌نو، خواندنی‌ها، بامشاد، آشنا، کتاب جمعه، اطلاعات ماهانه، کتاب‌هفته، مجله فردوسی، سخن‌روز، هفته‌نامهٔ خوشه، و ایرانشهر… را بر عهده داشت.  
از او هم‌چنین دهها اثر به‌یادماندنی ترجمه شامل رمان، قصه و شعر از بزرگان جهان به‌جا مانده است.  
شاملو در زمینهٔ تحقیق نیز سرآمد بسیاری است.  
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند و… 
مجموعه قطعنامه، آیدا در آینه، آیدا: درخت و خنجر و خاطره، لحظه‌ها و همیشه، ققنوس در باران، مرثیه‌های خاک، شکفتن در مه، ابراهیم در آتش، درها و دیوار بزرگ چین، از هوا و آینه‌ها، دشنه در دیس، بی‌قراریهای ماهان و در آستانه و. برخی دیگر… از آثار بیاد ماندنی اوست،
شاملو 
وارطان سخن نگفت وارطان ستاره بود، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت… 
وارطان سخن نگفت وارطان بنفشه بود گل داد و مژده داد زمستان شکست و رفت… 
شاملو این شگفت‌ترین پدیدهٔ‌شعری تاریخ معاصر ایران، در ادبیات کودکان نیز آثار به‌یادمانده و بی‌همتایی خلق کرد که با صدای گرم خودش بر روی نوار صوتی ضبط شده است. احمد شاملو در نمایشنامه‌نویسی، فیلمنامه‌نویسی نیز از خود آثاری به‌جا گذاشته است.  
آثار شاملو بیش از هر سخن دیگری نظرگاه و بینش انسانی و آزادمنشی او را بازتاب می‌دهد. او در برابر دو دیکتاتور سازش‌ناپذیر بود. اما فراتر از همهٌ چیره‌دستیها و نبوغ ادبی او اشعار زیبایش در وصف شهیدان راه آزادی از حنیف‌نژاد و مهدی رضایی تا وارطان و زیبرم و دیگر مبارزان، او را در ذهن و ضمیر همهٔ آزادیخواهان ایران زنده نگاه داشته است.  
شاملو:
سرود ابراهیم در آتش
در شهادت مهدی رضایی
چه مردی، چه مردی که میگفت قلب را شایسته‌تر آن که به هفت شمشیر. عشق درخون نشیند و گلو را بایسته‌تر آن که زیباترین نامها را بگوید و شیرآهن کوهمردی از اینگونه عاشق میدان خونین سرنوشت به پاشنه آشیل درنوشت…  
شبانه
برای گروه حنیف نژاد
...درنیست راه نیست، شب نیست، ماه نیست و روزنه آفتاب مابیرون زمان ایستاده‌ایم. با دشنه تلخی درگرده‌هایمان. هیچکس با هیچکس سخن نمی‌گوید که خاموشی به هزار زبان در سخن است. در مردگان خویش نظر می‌بندیم با طرح خنده‌ای و نوبت خود را انتظار می‌کشیم بی‌هیچ خنده ای… 

پیام رهبر مقاومت – به مناسبت درگذشت احمد شاملو – ۳ مرداد ۱۳۷۹
..دیشب شاعر شاعران خورشید درخشان آسمان ادب ایران احمد شاملو دیگر سخن نگفت هرچند باز هم به هزاران زبان در سخن است فقدان شاملو را به خانواده او به مردم ایران به دوستداران فرهنگ و ادب ایران به همه ادبا و شاعران آزاده و شریفی که همچون شاملو تسلیم رژیم تبهکار آخوندی نشده‌اند به ویژه به شعرا و نویسندگان مقاومت و بخصوص یار دیرینش منوچهر هزارخانی تسلیت میگویم آنان که پا به پا و جا به جا هم قبل و هم بعد از سی خرداد ۱۳۶۰ پشتیبان و مشوق مردان و زنان از خود گذشته‌ای بودند که برای رهایی ایران بپاخاستند و با ایثار جان خویش سنگ بنای جنبش انقلابی را بر زمین میهن ما استوار کردند نقل از نامه مشترک شاملو و ساعدی و هزارخانی و شمار دیگری از نویسندگان و شعرا به مناسبت سالروز شهادت بنیانگذاران مجاهدین در چهارم خرداد ۱۳۶۰
...بی‌گفتگو شاملو از بزرگترین شاعران معاصر ایران و جهان است برای سالیان جایزه نوبل حق مسلم او بوده است و پس از درگذشتش به عنوان کمترین بزرگداشت از او و از شعر و از ادبیات ایران دیگر نبایستی دریغ شود.  
افسوس که رژیم آخوندی حسرت چاپ کامل مجموعه کتاب کوچه اثر بزرگ شاملو را بر دل شاعر گذاشت زیراکه شاعران خود شاخهای زجنگل خلقند. همو بود که در مقابل راه اندازی کانون نویسندگان مطلوب رژیم آخوندی قاطعانه ایستادگی کرد تا دامن فرهنگ و ادبیات ایران آلوده نشود اما فراتر از همه چیره دستی‌ها و نبوغ شعری و ادبی به راستی آنگاه که شاملو با عاطفه و احساس شگفت خود درتوصیف روزگار غریب و توصیف شهیدان و قهرمانان می‌سرود آتش به جان میزد. از زیبرم تا مهدی رضایی تا حنیف نژاد و گلسرخی و اشرف و موسی و آذر و شهیدان سی خرداد ۱۳۶۰ - از نازلی تا ابراهیم در آتش وشبانه و بچه‌های اعماق و خطابه تدفین به یاد همه شهیدان بهمن و اکنون شاعر شاعران احمد شاملو خود در فرهنگ و ادب ایران در مقاومت مردم ایران و در عاطفه و احساس و شعر مقاومت زنده و جاری است.
اکنون توجه شما را به دو نامه خاطره انگیز در بارهٔ شاملو جلب میکنیم. نامه اول – پیام شاعر بزرگ ملی و ۱۲ تن دیگر از شعرا و نویسندگان به مسعود رجوی در چهارم خرداد ۱۳۶۰ به مناسبت شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین و نامه دوم، پاسخ به شاملو و یارانش از طرف مسعود است.
پیام ۱۳ تن از نویسندگان و شعرا
مجاهد خلق مسعود رجوی:
چهارم خرداد روز شهادت محمد حنیف نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان، عبدالرسول مشکین فام و محمود عسگریزاده، بنیان گذاران سازمان انقلابی مجاهدین خلق ایران است،  
یادآوری این روز برای مردم ما و همهٔ مشتاقان آزادی و استقلال ایران فرصتی است در بزرگداشت خاطرهٔ همهٔ شهدای انقلابی خلق و برای شما و همرزمانتان، که فعالانه راه آن مجاهدین شهید را می‌پوئید به ویژه تجدید عهدی است با آرمان‌های مردان و زنان از خود گذشته‌ای که برای رهایی ایران بپا خاستند و با ایثار جان خویش سنگ بنای جنبشی انقلابی را بر زمین میهن ما استوار کردند.
برای ما فرصتی مغتنم است که در بزرگداشت این روز تاریخی و این تجدید عهد با شما و همهٔ همرزمان مجاهدتان سهیم و شریک باشیم
علی اکبر اکبری، ناصر پاکدامن، باقر پرهام، اسماعیل خویی، غلامحسین ساعدی، محمدعلی سپانلو، احمد شاملو، رویا کهربایی، عاطفه گرگین، هوشنگ گلشیری، نعمت میرزا زاده، منوچهر هزارخانی، محسن یلفانی،

پاسخ برادر مجاهد مسعود رجوی به پیام آقای احمد شاملو و سایر نویسندگان و شعرا
بنام خدا و بنام خلق قهرمان ایران
شاعر شاعران، خورشید درخشان آّسمان ادب ایران، احمد شاملو
با سلام‌های انقلابی، پیام شورانگیز شما و ۱۲ تن دیگر از نامدارترین درخشندگان منظومهٔ «ادب و هنر» میهن ستمزده‌مان، به مناسبت سالروز شهادت بنیانگذاران مجاهدین خلق ایران را دریافت کردم.
برای مجاهدین خلق و میلیشیای مردمی و برای همهٔ انقلابیون ایران بطور اعم، جای سرفرازی است که اکنون بیش از پیش از حمایت شما و سایر دوستانتان برخوردار شده‌اند.
اگرچه این مطلب هرگز چیز جدیدی نبوده و از قدیم الایام هر «ابراهیمی» که قصد گذرکردن از «آتش» داشت، شما و سایر رزمندگان میدان «هنر» را در کنار خود می‌یافت. و چه خوب گفته بودید که:  
«امروز شعر، حربهٔ خلق است
زیرا که شاعران، خود شاخه‌ای زجنگل خلقند
نه یاسمین و سنبل گلخانهٔ فلان
بیگانه نیست شاعر امروز با دردهای مشترک خلق
او با لبان مردم لبخند می‌زند
درد و امید را با استخوان خویش پیوند می‌زند…» 
پس ما و هر آن کس که «مژده شکستن زمستان» را در دل می‌پروراند حق داریم که مضافاً بر سلاح های مادی، از تسلیح به دیگر حربه‌ها ی معنوی خلق بر خود ببالیم و بار دیگر بر بالین شهیدان والامقام خلق – تمامی خلق – سوگند یاد کنیم که هم چنان تا قلهٔ «رهایی» سنگر مبارزات عادلانه ضد استبدادی، ضد استعماری و ضد استثماری را ترک نگوییم.  
مبارزه‌ای که لاجرم در برابر ارتجاع و اپورتونیسم نیز قد برافراشته و خواهان حمایت فزایندهٔ شماست.
پس‌ای حربه‌های معنوی خلق، شاعران و نویسندگان عالی مقام،  
اجازه می‌خواهم از جانب بسیاری از فرزندان خلق قهرمان و محرومی که چه در دوران «زورعریان» و چه در دوران «فریب»، یک آن نیز دامان ستمکشان را رها نکرده‌اند، باردیگر بر نیاز تمامی خلق و نیاز تمامی فرزندان جانبازش، بر ضرورت کار انسانی و انقلابی خلاق شما تاکید کنم.
برادر شما – مسعود رجوی 
۵/خرداد/۶۰

«با چشمها» – ۱۳۴۶
با چشم‌ها 
با چشم‌ها 
ز حیرتِ این صبحِ نابجای 
خشکیده بر دریچهٔ خورشیدِ چارتاق 
بر تارکِ سپیدهٔ این روزِ پابه‌زای،  
دستانِ بسته‌ام را 
آزاد کردم از 
زنجیرهای خواب.  
فریاد برکشیدم:  
«– اینک 
چراغ معجزه 
مَردُم!  
تشخیصِ نیم‌شب را از فجر 
در چشم‌های کوردلی‌تان 
سویی به جای اگر 
مانده‌ست آن‌قدر،  
تا 
از 
کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب 
در آسمانِ شب 
پروازِ آفتاب را!  
با گوش‌های ناشنوایی‌تان 
این طُرفه بشنوید:  
در نیم‌پردهٔ شب 
آوازِ آفتاب را!» 
«– دیدیم 
(گفتند خلق، نیمی) 
پروازِ روشنش را. آری!» 
نیمی به شادی از دل 
فریاد برکشیدند:  
«– با گوشِ جان شنیدیم 
آوازِ روشنش را!» 
باری 
من با دهانِ حیرت گفتم:  
«– ای یاوه 
یاوه 
یاوه،  
خلایق!  
مستید و منگ؟  
یا به تظاهر 
تزویر می‌کنید؟  
از شب هنوز مانده دو دانگی.  
ور تایبید و پاک و مسلمان 
نماز را 
از چاوشان نیامده بانگی!» 

هر گاوگَندچاله دهانی 
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:  
«– این گول بین که روشنیِ آفتاب را 
از ما دلیل می‌طلبد.» 
توفانِ خنده‌ها… 
«– خورشید را گذاشته،  
می‌خواهد 
با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش 
بیچاره خلق را متقاعد کند 
که شب 
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.» 
توفانِ خنده‌ها… 
من 
درد در رگانم 
حسرت در استخوانم 
چیزی نظیرِ آتش در جانم 
پیچید.  
سرتاسرِ وجودِ مرا 
گویی 
چیزی به هم فشرد 
تا قطره‌ای به تفتگیِ خورشید 
جوشید از دو چشمم.  
از تلخیِ تمامیِ دریاها 
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.  
آنان به آفتاب شیفته بودند 
زیرا که آفتاب 
تنهاترین حقیقتِشان بود 
احساسِ واقعیتِشان بود.  
با نور و گرمی‌اش 
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود 
با تابناکی‌اش 
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.  

(ای کاش می‌توانستند 
از آفتاب یاد بگیرند 
که بی‌دریغ باشند 
در دردها و شادی‌هاشان 
حتا 
با نانِ خشکِشان. – 
و کاردهایشان را 
جز از برایِ قسمت کردن 
بیرون نیاورند.) 
 
افسوس!  
آفتاب 
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و 
آنان به عدل شیفته بودند و 
اکنون 
با آفتاب‌گونه‌ای 
آنان را 
اینگونه 
دل 
فریفته بودند!  

ای کاش می‌توانستم 
خونِ رگانِ خود را 
من 
قطره 
قطره 
قطره 
بگریم 
تا باورم کنند.  
ای کاش می‌توانستم 
– یک لحظه می‌توانستم‌ای کاش – 
بر شانه‌های خود بنشانم 
این خلقِ بی‌شمار را،  
گردِ حبابِ خاک بگردانم 
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست .
و باورم کنند.  
ای کاش 
می‌توانستم!

لطفا به اشتراک بگذارید: