بخوان بهنام گل سرخ ـ شماره۱۹
روز۴مرداد سال ۶۰ در حالیکه یدالله آبهشت مشغول تخلیه یکی از پایگاههای مجاهدین بود، توسط مزدوران سپاه محاصره و دستگیر شد. بعد از انتقال بهسپاه بهشدت مورد شکنجه قرار گرفت. طی ۴روز اول تا زمانیکه او را بهنزد ما در بند عمومیآوردند، بر اثر ضربات شلاق از پشت گردن تا پاشنهپایش بهشدت سیاه شده بود و سر و صورتش آسیب دیده و زیر هر دو چشمش بهشدت کبود شده و دهان و بینیاش خون آلود و لباسش هم پاره پاره و خونین بود.
توان راه رفتن نداشت، دودستی و با کمک گرفتن از دیوار راه میرفت. در خود بند که زندانیان هیچ امکانی در اختیار نداشتند معمولاً مجاهد شهید فرشید نوروزی روزانه دوبار جراحتهای او را با روغن زیتون ـ تنها چیزی که در بند یافت میشد ـ بهآرامی ماساژ میداد. پس از یک هفته دوباره او را زیر شکنجه بردند و پس از ۴ هفته بهبند برگرداندند. اینبار دیگر بهشدت ضعیف و رنجور شده بود. یدالله دو ماه بین ما بود و طی این دو ماه ۴بار برای بهاصطلاح محاکمه برده شد. هر بار محاکمهاش کمتر از ۵دقیقه طول میکشید و هر بار با او حرف یک چیز بیشتر نبود که چنانچه همکاری نکنی حکم تو اعدام است. حضور او در بند برای همه پیامآور نظم و انظباط بود.
او با راهاندازی تشکیلات داخل بند بهاوضاع آنجا سر و سامان داده و بهصورت فردی و جمعی بهآموزش سایر زندانیان پرداخت. روحیه رزمنده او که همیشه با سایر زندانیان گشادهرویی میکرد، الگوی ما در زندان شده بود. هر لحظه بهکاری مشغول بود و هیچ ثانیهیی را از دست نمیداد هر چه از آموزشهای قرآن و نهجالبلاغه میدانست، بهبچهها منتقل میکرد. روز ۱۵ مهر ۶۰ یدالله را برای محاکمه بردند وقتی برگشت بچهها دورش جمع شده بودند و نتیجه دادگاه را پرسیدند.
او در حالیکه میخندید گفت: هیچ اعدام! ناگهان سکوت غالب شد اما یدالله میخندید و سایرین در حالیکه اشک از چشمانشان سرازیر شده بود مات و مبهوت دور او را گرفته بودند. در میان اشک زندانیانی که در لحظات پایانی زندگی یکی از بهترین یاران خود او را میبوسیدند و یدالله با چهرهیی خندان میگفت: مبادا گریه کنید که دژخیم خوشحال شود. و بلندگوی بند مدام یدالله را صدا میزد تا برای اعدام ببرند. سرانجام دیده بوسی بچهها با یدالله بهپایان رسید و او بههنگام خارج شدن از بند گفت: وقتی خبر تیرباران مرا شنیدید حتماً شیرینی پخش کنید و یا اولین شیرینی را بهیاد من بخورید و در حالیکه دستهایش را بالای سرش بههم گره کرده بود فریاد زد «بچهها ما پیروزیم» و خدا حافظی کرد و رفت.
همان شب بههمراه تعداد دیگری از زندانیان سیاسی بهجوخهتیرباران سپرده شد. حالا دخترش که بهرزمندگان آزادی در اشرف پیوسته است میگوید: پیکر پدرم را در قسمت انتهایی قبرستان تازه آباد که محل شهدای مجاهدین و گورهای دستهجمعی مجاهدین است، دفن کردهاند بهنحوی که هیچ آثاری از آن معلوم نبود و تا سالها هیچکس از خانواده ما محل دقیق مزارش را نمیدانست. پس از پیگیریهای فراوان محل دفن او را پیدا کردیم و سنگ گذاشتیم ولی دژخیمان هر بار سنگ مزار او را با تبر میشکستند زیرا که از پیکر بیجان یک مجاهد خلق هم وحشت دارند.