«ایمان میبارید از قدم و نفسشان» سخنان برادر مجاهد مسعود رجوی -۴خرداد ۱۳۷۳
مشیت این بود، شاید هم بزرگی و نقش و رسالت حنیف
که روزهای بعدی را ندید، روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را
از قضا بهخاطر همان خونها بود که چیزی چرخید
اگر امام حسینی نمیبود و عاشورا، خبری نبود، چیزی نبود
باید خودش نثار شود خیلی سنگین است
ولی اصلاً امام حسین یعنی همین
شکستن بنبست یعنی همین
از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین
و این سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند
رژیم شاه نسل اول و نسل بنیانگذار ما را سر برید
و چنین بود که خمینی برنده شد
شاه نقش خودش را البته انجام داد با ساواکش
امروز ما سه دهه آینده را نمیدانیم
ولی یک چیز را حداقل میشود گمانه زد
در تاریخ ارتجاع و جاهلیت چیزی شکسته، برگی ورق خورده است
آن چه که بر جا میماند قدم و نفس صدق است
اگر غیر از این می بود حتماً در لابلای این همه کشاکش حوادث
هیچ اثری از مجاهدین باقی نمیماند
احتمالاً بعد از این ممکن است خیلی هم خطیر باشد
ولی مجاهدین را در مثل اگر به بط تشبیه کنیم
بط را که دیگر از توفان نمیترسانند
بسیاری توفانها را گذرانده است
اینگونه تاریخ یک خلقی و یک ملتی میچرخد
ساعت به ساعت و سانتیمتر به سانتیمترش را با پرداخت بها آمده اید
نه با مفت خوری نه با حقهبازی سیاسی و با شارلاتان گری
و همیشه نه فقط از جلو دشمن سینههایمان را دریده است
از پشت هم فراوان بهما خنجر زدهاند
ولی یک مرزهایی را باید حفظ میکردیم
هممیهنان عزیز، در سالروز چهار خرداد، بیست و سومین سالگشت شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، حنیف کبیر، سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، که بهاتفاق یاران پاکباز و قهرمانشان، محمود عسگریزاده و رسول مشکینفام، توسط شاه خائن به جوخهٔ تیرباران سپرده شدند، یکبار دیگر به روانهای تابناک این رشیدترین سرداران تاریخ ایران تعظیم میکنیم و درود میفرستیم. بهمناسبت این روز بزرگ قسمتهایی از سخنان رهبر مقاومت برادر مجاهد مسعود رجوی را که در مراسم ۴ خرداد سال گذشته با حضور شماری از اعضا و کادرهای مجاهدین و فرماندهان ارتش آزادیبخش ایراد شده پخش خواهد شد. اکنون توجه شما را به سخنان برادر مجاهد مسعود رجوی جلب میکنیم:
«ایمان میبارید از قدم و نفسشان»
مسعود رجوی: از اواخر سال ۴۹، تقریباً پاییزش یک علائم مشکوکی میدیدیم. نگو که ساواک ِدر آن روزگار داشت تعقیبمان میکرد. همهٔ گروههای سیاسی که، یا انقلابی، یا چریکی، و مخفی که زمان شاه و رضا شاه کار میکردند، هیچکس تا آن روزگار نتوانسته بود، ۶ سال دوام بیاورد.
توی تاریخ مبارزات ایران، تا آن موقع نداشتیم که ۶ سال کسی بتواند کار مخفی بکند و دستگیر نشود. در آن روزگار چقدر مراعات میشد، منظورم مراعات امنیتی.
آن موقع که ما رسیدیم، که من بعد از این برادران رسیدم، در سال ۴۶، مثلاً جزوه، نمینوشتیم، توی این دفترچههای جلد پلاستیک یک چیزهای نوشته میشد که، کد مانند، که بشه مثلاً با آستین، یا با دست زود پاک کرد. یا اگر مقالهیی میخواستند برایمان بخوانند میرفتیم توی کوه، یک چند ساعتی، یک گوشه موشهای، بعد، مسئولمان در آنجا، آن مقاله را در میآورد، مثلاً مقالهٔ مبارزه چیست، آنجا میخواندیم. بخش زیادی هم از آموزشها مربوط بود به ملاحظات و مسائل امنیتی. و برای اولین بار در تاریخ مبارزات از مشروطه به بعد، بهرغم ساواک شاه، و اینکه اغلب بچهها آن موقع دانشجویان روشنفکر انقلابی میبودند، اغلب عضوها لو نرفتیم. در حالیکه ابعاد سازمان خیلی گسترده بود، به نسبت آن روزگار، گمان دارم که در روز اول شهریور سال ۵۰، چون هفته قبلش، سهشنبه قبلش، در همان خانه که داشتیم در چهارراه باستان، که خانه ممد آقا بود، نشست مرکزیت بود، کل اعضاء آن روزگار سازمان، که خیلی هم هنر بود، ۲۱۴ تن بود، اعم از، دیگه آن موقع که ردهبندی و فلان و اینا نبود، دیگه هر چه بود، از وقتی که گفته میشد که چنین سازمانی هست و اینا، ۲۱۴ تا بود، یعنی تمام لیست. که این لیست را شب سعید محسن، شهید بنیانگذارمان، سعید آقا، لوله میکرد به اندازه یک سیگار و لای لوبیا و برنج قایم میکرد. در آن روزگار، این دویست و چهارده تا که میگویم، با هر چه بود که در تبریز داشتیم، در شیراز داشتیم، در مشهد داشتیم، و در خود تهران. عدد، با شاخصها و معیارهای آن روزگار، خیلی زیاد بود، یعنی حفظ این افراد از بابت مخفی بودنشان. در آن نسل نخستین، از شما چه پنهان، حتی یک خواهر هم وجود نداشت، حتی یکی دو خواهری بودند که از بابت قوم و خویشیشون سمپاتیک بودند، زمان این طور چیزها اصلاً نبود. یکی عیال علی میهندوست شهید بود، که سمپاتیک بود. ازدواجی وجود نداشت، ممنوع بود، این هم قول و قرارای قبلی خانوادگیشون بود و مقداری هم ممد آقا از این معنا گزیده بود که چرا بهخاطر آن قول و قرارهای قبلی خانوادگی چنین چیزی به علی، علی میهندوست، که ما هم دوره بودیم، تحمیل شده. در آن روزگار، اینکه اصلاً آدم مسلمان، با ایدئولوژی اسلامی، مبارزه انقلابی داشته باشد، جزء رویاها بود، جزء غیرممکنها بود. سابقه تاریخیش هم از زمان مصدق و شهریور ۲۰ به بعد این بود که دانشگاهها قبضه حزب توده بود. چون بلافاصله مذهب و نماز فلان و اینا کنار گذاشته میشد. سقف اندیشهٔ اسلامی هم، بازرگان بود و نهضت آزادی. آنها که بعدها آمدند، مثل شریعتی، روایتهای بازرگان را، حالا بهصورت جذاب، هنرمندانه عرضه میکردند، اما از لحاظ اندیشه، سقف مهندس بازرگان بود. بنیانگذاران ما هم که، جای دیگری چون وجود نداشت، از سال ۱۳۳۹ به بعد، که شاه و رژیمش داشت از رژیم فئودال- بورژوا میچرخید به بورژوازی وابسته و یک فضای بالنسبه باز سیاسی بود، قبل از ۱۵ خرداد سال ۴۲، دوباره نهضت آزادی و جبهه ملی شروع کرده بودند و بنیانگذاران ما هم با نهضت آزادی بودند.
ولی طبعاً بنا به طینت انقلابیشان معترض و مبارزه مسالمتآمیز و قانونی و رفرمیستی را که مال احزاب آن زمان بود، نمیپذیرفتند. الگوهای آن روزگار، انقلاب الجزایر بود، انقلاب کوبا بود، انقلاب چین بود، انقلاب شوروی بود و انقلاب ویتنام و از قضا اندیشه انقلابی سازگار نبود با مذهب و اسلام و این طور چیزها. کاری که بازرگان کرده بود از لحاظ تئوریک سعی کرده بود تضاد بین علم و اسلام را نشان بدهد، چنین تضادی وجود ندارد، اما هنر بنیانگذاران مجاهدین و محمد حنیف این بود که اولاً، مبارزه انقلابی پیشه کردند، یعنی با مشی مسلحانه، حرفهیی و تمام عیار. قبل از آنها در فرهنگ ما چنین چیزی وجود نداشت. یعنی هر کس در حاشیه کار و زندگیش یک دست بکار سیاسی هم میشد. . در حقیقت مبارزه جدی در کار نبود. این مبارزه انقلابی بود و بعد هم پیدا کردن عناصر انقلابی و تربیت کردن اینها و در حد همان روزگار، تزکیه کردن اینها، که خیلی کار مهمی بود، چون جو غالب این بود که در پاکیزهترین صورتش باید جوان میرفت دانشگاه در میآمد، بعد چیزهای سیاسی از کلهاش میپرید، این پاکیزهترین صورتش بود. در غیراین هم که همیشه فسادهای رایج زمان شاه. از همه اینها اما مهمتر یک دگم تاریخی بود که شکسته شد. پرده انقلاب از روی آرمان اسلام و توحید برداشته شد. یک سرودی هست که "غبار از رخ دین زدود" چیه؟ (پاسخ جمعیت)
واقعاً این با تکتک کلماتش، با تکتک حروفش درسته. چون همچنین خبری وجود نداشت. انقلابی بودن، یعنی ضد مذهب بودن، ضد خدا بودن. این دگم، شکسته شد. ضمناً مذهبی بودن، یعنی استثمار، یعنی مدافع طبقهای بودن، حالا فئودالیته نه، بورژوازی. این فرمول که از قول بنیانگذارمان میشنویم که، مرز بین با خدا و بیخدا، بین استثمار شونده و استثمار کننده کشیده میشود، به ظاهر حرف سادهای است، اما همهٔ حرف در همینجا بود. بنا بر این، اون درخشش و شکوه تاریخی که در اسم حنیف متجلیست که نطفه و بذر مجاهدین است، از همینجاست. یعنی تعدادی اندک منهای هر گونه امکانات، چون سازمان اونروز، کسی که کار نمیکرد فقط ممد آقا بود، سعید و اینا که تا آخر اداره میرفتند، حقوق میگرفتند، برای اینکه سازمان بچرخد. و پولهایی که بچهها داشتند، حالا یکی کار میکرد، یکی نمیکرد، هر کدام. اٍه. خانه ممد آقا شماره ۴۴۴ بلوار بود که سال ۴۸ به بعد مدتی من را هم بردند آنجا. ۲ تا اتاق بود که همه چی آنجا بود، اجارهاش آنجا چون نزدیک دانشگاه هم بود، اگر درست یادم مانده باشد، در طبقه بالای بالا بود، ۱۷۰ تومان بود، این ۲ تا اتاق. اولین روز که، چون همه چیز با خودکار نوشته میشد، این قدر، مثلاً من یادم هست، توی سهمیه خودمان، شبها مینشستیم تا صبح به تکثیر با خودکار، کپی، نوشتهها را، مقالات را، تحلیل را، هر چه که بود. روز اولی که، از این دستگاهی که الکلی چاپ میکنید، نمیدانم اسمش چیه؟ (جمعیت جواب میدهد اما مشخص نیست چه میگوید) آره، همانقدر مهم بود که شما الآن برای تی ۷۲ بها قائلید. در سال ۴۸ بعد از ۴ سال، وقتی رسیدیم به کتاب شناخت و اینا که دیگه تکثیر میشد و صحافش هم خود ممد آقا بود.
نصفی کار میکرد وقتی خسته میشد، میآمد سراغ صحافی این کتابها و جزوات. این هم صنعتی بود، میگفتیم، أه، چقدر سازمان رشد کرده، حالا در سال ۴۸، تبدیل جزوه دست نویس، به جزوههای شناخت آن موقع، اگر دیده باشید، الآن اگر شما اصلاً نخواهید خواند که، چون خطی بود ولی همین تکثیر شدنی بود. هنوز به زیراکس و استنسیل و از این طور چیزها نرسیده بودیم. بعد اینها پیشرویهای کیفی آن زمان بود، اگر شما میدیدید، حتماً این کیفیتهای عظیم را که جمع میشد، نمیدانم چه جور توصیف میکردید. هر چی که میرفتیم به جلو میباید مسائل تئؤریک بیشتری حل میشد. فرهنگ جاذب، غالب و مسلط هم که همه جا را فراگرفته بود، زیر برق ویتنام، زیر برق کوبا، زیر برق انقلاب شوروی و چین، مارکسیسم بود. حالا چطور میشد، هم منطق ارسطویی را ول کرد آمد به دیالکتیک، هم وارد بحث تکامل شد، چون مذهبی که نباید تکامل بخواند، نباید ضداستثمار باشد، نباید وارد دیالکتیک بشه، این پیش میبرد. تا اینکه سرانجام، ممد آقا آن گروه ایدئولوژی را تأسیس کرد برای کتابهایی که خودش، بعد نوشت، اعم از شناخت راه انبیا، تکامل و الی آخر. آن روز که اسم مجاهدین مطرح نبود. کلمهای که میگفتیم عبارت بود از سازمان، سازمان. الغرض، بعد بحث استراتژی در گرفت که مبارزه مسلحانه چطور؟ بحثهایی بود از فاصلهٔ سال، اواخر ۴۷ و ۴۸ و ۴۹. تا رسیدیم به سال ۴۹ و اواخرش، نه، آ، اون بچهها که توی دوبی بودند که میخواستند بروند فلسطین، در تابستان ۴۹، یکی دو دوره بعد از ما بود، آنها دستگیر شدند، دستگیر شدند و سرانجام دوبی اینها را تحویل رژیم داد. بساط خیلی بغرنجی بود دیگه، همه چی لو رفته بود مثلاً، چون هر لحظه ممکن بود، دوبی آنها را تحویل بدهد. بعد از ۴۰-۵۰ روز این بچهها را آزاد کردند و سازمان مجاهدین لو نرفت. در این فاصله نگو که، یک کسی که خیلی بما نزدیک شده، نزدیک شده بود به شهید صادق که امکاناتی بده، ناصر صادق. نگو که بریده و ساواکی شده حزب توده است، یکی تودهیی قدیمی. بهعنوان جذب امکانات و اینا ناصر باهاش تماس گرفته بود، از اینجا ساواک رد را پیدا کرده بود و البته خیلی دقیق کنترل و تعقیب میکرد.
از جمله برای اینکه اینو اسم ناصر را ببینند، اسم واقعیش چیه، ناصر صادق، یادمه که ثابتی، مقام امنیتی ساواک شاه که بالا سر همه بازجوها بود، رئیس اداره سوم، یعنی اداره تحقیق ساواک بود، میگفت، پدر سوخته، تو همانی که ما ۲۵۰۰۰ تومان برات موتور خریدیم. مثل اینکه بیست و پنج و شش تا موتور سیکلت اینا خریده بودند، برای اینکه تعقیب دقیق باشد و ما پی نبریم. بعد یک روزی مثلاً توی، از خانه که تعقیبش کرده بودند، توی شمیران یک تصادف ساختگی درست کرده بودند، پلیس راهنما آمده بود، اونجا کارت هویتش را دیده بود، توی جریمه رانندگی. الغرض، قرار بر این بود که در این اواخر که تبدیل شده بودیم به ۱۲-۱۳ تا گروه ضربت، بهقول آن زمان که هر کسی یک خانهیی داشت و یک ۵-۶ نفری، مثلاً آماده میشدیم برای عملیاتی در، همین جشنهای شاهنشاهی، ۲۵۰۰ ساله، در سال ۵۰. که ناگهان، در ساعت ۲ بعدازظهر، روز اول شهریور، دشمن ریخت، و ما را دستگیر نمود، در یکساعت، بسیج کرده بود ساواک، فکر میکنم هفت، هشت، ده تا از پایگاههایمان را، شاید در ضرب اول ۱۰۰-۱۵۰ نفر را در یکی دو روز اول دستگیر کرد و این خیلی زیاد بود. یعنی رژیم شاه همچین چیزی تا بهحال به خوابش ندیده بود، گروههای اندک ۱۰-۲۰-۳۰ نفری گرفته بود ولی همچین چیزی، یا دانشجویی، بهخصوص دنبال سلاح بودند. از بیروت، اصغر که آمده بود، شهید اصغر بدیع زادگان، تو جاسازیهایش تعدادی هم مسلسل آورده بودیم، مسلسل هم داشتیم و توی ضرب اول، چند نفر از مرکزیت آن روزگار، که نبودند، مثلاً ممد آقا دستگیر نشد، یعنی آمده بود تو خانه، دیده بود، از سر کوچه وضع خرابه، برگشته بود، یا نمیدانم چه جوری بود. مثلاً اون شاخه، یا چه میدانم، گروه مستقلی که بمن وصل بود، یک خانه داشتیم در خیابان خوش، از فرعیهای آذربایجان، اگر درست یادم مانده باشد. از خانه ممد بازرگانی، حوالی ظهر در آمدم که، امیرآباد بود، آنجا نشست بود، رفتیم مثلاً خانه گروه خودمان. معقول نشسته، میخواستیم نهار بخوریم، دیدم زنگ زدند، کسی هم که توی این باغها نبود. رفتم در را وا کردم، دیدم چند نفر ریختند رو سرم. گفتم چیه آقا؟ گفتند، تو نبودی؟ اصلاً به ذهنم نمیزد همچین چیزی. گفتم، آقا من نبودم، اشتباه گرفتید، گفت، إهه، بیا بهت بگیم چیه. تا چشم بر هم زدم، دیدم توی ماشینی هستم و بقیه بچهها هم همچنین. اون موقع یک تصاویری داشتیم از ساواک و فلان و اینا. یکساعتی بعد، درازمان کردند، توی یک راهرو اوین و دیدم صدای شلاق و داد و فریاد و اینا میآید. چند دقیقه قبل از ما مثلاً، ناصر صادق و اونهایی که همان خانه ممد بازرگان و اینا بودند، اونها را آورده بود. یک هفته در بازجویی بودیم، نمیدانم چند روز گذشت، سعی کرده بودیم که چیزی نگوئیم. یک شب ما را صدا زدند، ما رفتیم توی یک اتاقی، دیدم سعید است. بازجو ازم پرسید، این را میشناسی یا نه؟ گفتم، من این آقا را ندیدم. سعید بهم گفت، بابا، لو رفته همه چی، دستگیر شدند بچهها، کوتاه بیا. یعنی در منتهای عدم آمادگی، با تعقیب و مراقبت خیلی هوشیارانهای در ابعاد آن زمان جمعمان کردند. دلخوشیمان این بود که آنها هستند. تا حوالی ۳۰ مهر بعدی اما، قرار بود یک عملیاتی بکنید که نشد، درسته؟ ربودن شهرام پهلوی بود که نشد و زدن دکلهای برق، که برق میرساند به میدان آزادی این زمان، آنها هم نشد، یا شد؟ نشد، وسطش دستگیر شدیم، نیست؟ (یکنفر: بله، بله) تا رسیدیم یک روزی که من فقط یادمه دوم ماه رمضان بود، نمیدانم ۲۸ مهر بود یا ۳۰ مهر، دیدیم یکدفعه این راهرو و بند و فلان و اینا شلوغ شد، خیلی، یک فضایی شد، رفت و آمد و ولی رفت و آمدش مثل روزهای معمول که شلاق و شکنجه بود، نبود، یعنی همین ساواکی و اینا خوشحال بودند.
بعد ما را صدا زدند و گفتند، یاالله لباس بپوشید، چون که با لباس خونه هم دستگیرمان کرده بودند، خودشان بهمان کت و شلوار دادند. بعد رفتیم، نشستیم و همینطور که نشسته بودیم تو راهرو، آنجایی که بازجویی میکردند، برای هر کدام مثلاً یک سرباز گذاشته بودن که کسی سرش را بلند نکند. یواشکی نگاه کردیم، دیدیم یک آمبولانسی وایساده و پشتش هم یک ماشین دیگه و، چند نفر طناب پیچ بهصورت افقی از توش درآوردند. درآوردند و بردند مثلاً یک اتاق دیگه، یک جای دیگه. ولی این ساواکیها، ورجه وورجه میکردند، خیلی، خیلی، میگفتند، گرفتیم، گرفتیم، گرفتیم. ۱۰ دقیقه بعد، با کت و شلوارهایی که در اوین بهمان داده بودند، جلسه مرکزیت را دیدم، یعنی ممد آقا بود که کت بسته، نشاندنش، ماها را هم بردند، فقط رضا نبود، رضا رضایی که فیلم بازی میکرد، همان جلسهیی که قرار بود، آن یکی سهشنبه که نشد برقرار بشود، با یک تفاوت، منوچهری که اسم واقعیش ازغندی بود، سربازجویی بود که مجاهدین را میگرفت هم در این جلسه حضور داشت، فاتحانه، وایستاده بود و گفت، دیگه تمام شدید.
از آنجاییکه، اونهایی که در تهران بودند، آنموقع، تو همان نشست و تو همان جلسه، دیگه همه بودند، به استثنای رضا رضایی، ممد آقا آنور نشسته بود، ما هم همینطور دور تا دور یاللعجب، چه آرزوها داشتیم، و نگاه کرده دیدیم که، از این صحنه که، افراد همان افراد بودند، ولی این سربازجو هم، دستش را زده بود پشتش وایستاده بود، ما نشسته بودیم، اون کنار میز تکیه داده اینطوری، خیلی فاتحانه پاش هم رو پاشو، نشسته بود. به ناگهان دیدم که ممد آقا گریست، صحنهای بود. بعد از یکربع، نیم ساعت هم که ما را بردند، یعنی قدرتنماییشان بود، بعد روزهای بعد هم که دیدیم که اینجای ممد آقا همهاش سیاه و کبود شده و زده بودند و اینا. تقریباً داستان مجاهدین به انتها رسیده بود، چون همهٔ دلخوشی این بود. اسم مجاهدین هم که نداشتیم، همانچه بهش میگفتیم سازمان، بعد از ۶ سال و چیز دیگری نمانده بود. در عرف آن روزگار مثلاً، شهید احمد رضایی که بعداً اولین شهیدمان شد، در ۱۱ بهمن همان سال، مثلاً مدار ۲-۳، ۳-۴ آن روزگار بود و اصل موضوع که بنیانگذاران سازمان بودند در توی اوین، چند تا از این مسلسلها را هم که ساواک گرفت بعد هم خبر دادند که اعلیحضرت همایونی درجه سپهبد نصیری را به این خاطر کرد ارتشبد، اون هم شد ارتشبد. هیچ چیز لو رفتهای هم تقریباً وجود نداشت إلا تعدادی از مجاهدین که بیرون مانده بودند و به این وسیله گمان میرفت که ریشهکن شدهایم. آنقدر بر ما گران افتاد این، آنچه واقع شده بود که خیلی آدمی بیتاب میشد. چون که یکدفعه همه این، در حد فهم آن روزگار مان میگم مثلاً من، خیلی سخت بود. یکی دو بار در خواب دیدم که مثلاً ممد آقا را میخواهند شهید یا اعدام کنند، فراوان گریه کردم که خیلی پر فشار بود. لکن، در همان سلولهای اون روزگار، چون هنوز مجاهدین و مذهب، اسلام و اینا نبود، یک کتاب بود که اگر میگفتیم بدهید بالاخره به ترتیبی تو ملاقاتی و فلان اینا میآوردند، میدادند و آن قران بود که این خیلی همه چیز بود. مدتی گذشت، رضا که خودش را زده بود به همکاری با آنها در رفت. احمد شهید هم که در بیرون بود. رسیدیم به روز ۱۱ بهمن ۱۳۵۰، هنوز مجاهدین شهید نداده بودند که الآن صد هزار شهید و نسل بیشما ران و اینا هستیم. ما را برده بودند به عمومی، سید عادل، مسئول رادیو بود، رادیو گوشی لای چه میدانم، نان و پنیر اینا قایم کرده بودند، باید میرفت توی، زیر پتو و رادیو گوشی را به یک سیخی، سیمی، وصل میکردن، سعید درست کرده بود و خبرها را میشنیدیم. سر را از زیر پتو در آورده، آنروز باید رادیو را علی گوش میداد، علی میهندوست، تو بودی آنجا؟ (پاسخ: بله). سر را در آورد و گفت، احمد شهید شد. اون هم نارنجک کشیده رو خودش و، از آن لحظه اوضاع فرق کرد. مدتی گذشت تا دادگاههایمان شروع شد. در این اثناء شنیدیم یکی دو تا عملیات هم انجام شده بود. بعدا، میرفتیم، میآمدیم، خبر می دادیم به ممد آقا که غصه نخور، بچهها هستند، اینطوریه، وضع جامعه اینطوریه، همان خبرهای مختصری که میرسید و نسل تو پایدار خواهد بود.
در دادگاه اول به همه اعدام دادند، عمداً به ممد آقا حبس ابد. از این کلکهای ساواک بود. بعد گفتند، نمیدانم، اگر بگی ما از عراق آمدهایم، آن موقع هم رژیم با عراق یک تضادهای داشت، رژیم شاه، یا نمیدانم، مبارزه مسلحانه را محکوم کنی، یا بگی، اسلام، نمیدانم، ضد مارکسیسمِ، از این طور چیزها، اعدامت نمیکنیم. نگو که در بیرون از زندان، همین کار و آوازه مجاهدین پیچیده است. در همان اثناء هم بود که توی سلول اسم، سازمان مجاهدین خلق ایران، بیرون آمد. بعد ما را بردند به زندان قصر. بعدازظهر پنج شنبه، ۴ خرداد، یکدفعه روزنامهای آمد که دلمان را از بنیاد لرزاند و کند و آن در چنین روزی خبر شهادت ممد آقا بود و باهاش سعید و اصغر و رسول و محمود. بعد، در زندانها بودیم و بودیم، سازمان مجاهدین یک پایی گرفت، قوتی گرفت، این قسمتهای تاریخچه را همهتان میدانید، و فهمیدیم، نه بابا، تمام نشده، ریشهکن نشده، از قضا رشد میکند، بذری که حنیف کاشته بود. ۳-۴ سالی گذشت، بعد دیدیم، سازمان مجاهدین متلاشی و منفجر شد. تازه فهمیدیم که غم شهادت بنیانگذاران سازمان کجا، بههرحال عزت است و افتخار، غم شکست ایدئولوژیک کجا. یک سازمان مجاهدینی بود از سالهای ۵۱ به بعد پیشتاز مبارزه مسلحانه و در حقیقت نقش رهبری کنندهاش، اصل کاریش بود،
به سال ۵۴-۵۵ که رسیدیم، دیدیم، به به، اپورتونیستها برده و همه چی را خورده و فرو پاشانیدهاند.
آنهایی که آن موقع از بیرون آمده و گفتند که تمام شده، تی کشیده شده. شهرامی و بهرامی آمدهاند و فاتحه خواندهاند به همه چیز. بعد دیدیم که آرم سازمان را هم فضلاللهاش را برداشتهاند و میگویند، سازمان مجاهدین مارکسیست شده، حالا سازمان چه جوری به ما هو سازمان میتواند مارکسیست بشود، و باز هم ساواک بود که دستافشانی و پاکوبی میکرد و این اپورتونیستهای نمیدانم چه بگویم، خائن، اینها هم که کک شان نمیگزید. در واقع بهترین کمک را به خمینی کردند، با منفجر و منهدم و متلاشی کردن سازمان مجاهدین.
دل بسته بودیم به فرهاد صفا که از نزد خودمان از زندان رفت، مدتی بعد خبر شهادتش رسید و دیگر هیچ کور سویی وجود نداشت.
مجاهد هیبت و حرمتش ریخته بود. یعنی که خنجری را از پشت فرو کردند به قلبمان و اصلاً نفهمیدیم چه شد. بدتر از خودشان پشت سر اینها آخوندهایی که تا آن موقع مثل جنی که توی بطری پلمب شده باشد و زیر هژمونی ما بودند، همین رفسنجانی، همین ربانی، همین خامنهای، این پدر سوخته این قدر ارادت کیش ممد آقا بود که چی. یا میرفت تبریز آخوندهای آنجا را میدید. اینهایی که خیلی قربانصدقه ما میرفتند، از جمله همین رفسنجانی، ربانی، اینها شدند، آن موقع از نظر سیاسی نمیفهمیدیم که اینها بیخودی عاشق سینه چاک مجاهدین نشدهاند، معقول روی موج مجاهدین از مردم پول میگیرند. بعد هم که آخوندها ریختند سرمان،
با این حال میباید، مجددا، از صفر و ای بسا زیر صفر اگر میراث حنیف چیز پایدار و ماندنی بود، باید احیا میشد. آن مقدار که توانستیم یک کارها، جزوه نویسیها، بحث ها، نمیدانم بیانیه ضداپورتونیستی، اون ۱۲ مادهای، ۲۸ سؤال، ا گر این چیزها یادتون باشه، در اوین آن روزگار در آوردیم. بهخصوص از وقتی که این قلم و خودکار آزاد شد، چون قبلاً آزاد نبود، از زمان کارتر به بعد. همه چیز بعد از دستگیری و بهخصوص شهادت ممد آقا پایان یافته بهنظر میرسید. لکن نمیدانم چه طور شد که اینطوری نشد. بعد هم مرگ مسلم و قطعی سازمان را با ضربه اپورتونیستی به چشم دیدیم، باز هم لکن اون طوری نشد.
نمیدانم که چه مشیتی ست شاید که اثر همین قدم صدق و فداست. طور دیگری چرخید و بعکس در اثر ضربه اپورتونیستی مجاهدین ایدئولوژیک برای مقابله تاریخی با خمینی و راست ارتجاعی آماده شدند. در هر حال، امروز که ۴ خرداد باشد، خیلی روز سخت و سنگینی بود هذا یوم تبرکت به بنو امیه، بنی شاه و بنی خمینی. با این حال، اما آن بذری که حنیف کاشته بود، باقی ماند،
انگار که همین دیروز بود. اگر چه خیلی حوادث و وقایع گذشته. این بنیانگذاران سازمان خیلی، خیلی، خیلی جگردار بودند، خیلی عنصر انقلابی و ضداستثماریشون قوی بود، خیلی ایمان میبارید از قدم و نفسشان. مخصوصاً محمد حنیف، که در آن روزگار که کسی با این چیزها کاری نداشت، چنین توانمندی و ظرفیتی داشته باشه، اگر چه مشیت این بود، شاید هم بزرگی و نقش و رسالت اون، که روزهای بعدی را ندید، روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را و در یک سرفصلی بهشهادت رسیدند که هنوز چیزی تعیینتکلیف نشده بود و اساساً مجاهدینی که قرار بود باشد، ضربه خورده بود.
شاید هم من دارم معکوس میگویم، بهخاطر همان خونها بود که از قضا مجاهدین آن روزگار، مجاهدین شدند. یعنی چیزی چرخید. شاید هم چون ما در حالت غفلت و عدمآمادگی ضربه خورده بودیم، اگر آن بها، آن قیمت و آن خونها، مخصوصاً خود ممدآقا نبود، موضوع فرق میکرد. آنموقع، قدر و قیمتش شناخته شده نبود، همهچیز و همهکس مادون این بود که اصلاً این چیزها را بفهمد، درک کند. امروز نسلمان این موهبت را دارد که بعد از صدهزار، آن موقع هنوز یکی هم نداده بودیم، بعد از صدهزار، مثلا تا حدودی ارزش "مریم" را، فهم بکند.
در مثل، همچنان که اگر امام حسینی نمیبود و عاشورا، آن موقع کسی نمیفهمید، خب، خبری نبود، چیزی نبود! حتی برای اینکه خودش فهم بشود، باید خودش نثار بشه، خیلی سنگینه، ولی اصلاً امام حسین یعنی همین دیگر! شکاندن بنبست یعنی همین! از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین! و این سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند.
تازه حتی با وجود اون خونها بعدا، جاذبه مارکسیسم، اپورتونیسم تحت عنوان مارکسیسم، متلاشی کرد و برد و خورد مجاهدین را. ببینید، بدون آن خونها چه میبود.
یعنی از قدم اول، پیوسته باید مجاهدین قیمت میدادند، سنگینترین قیمتها را. بهاین ترتیب، رژیم شاه نسل اول و نسل بنیانگذار ما را سر برید و چنین بود که خمینی برنده شد. شاه نقش خودش را البته انجام داد با ساواکش، اما خیانتکاران اپورتونیست هم خیلی خیلی خیلی راه براش باز کردند. ما میباید تقاص و تاوان اپورتونیستها را هم پس میدادیم. دادیم در زمان خمینی. در حقیقت تمام خلق داد. چون اگر مجاهدین در تعادلقوا آنطوری از بین نرفته بودند، شاید قدری تعادلقوا فرق میکرد، شاید که نه، قطعاً. یعنی شاید میشد خودشان را بهنحوی به خمینی تحمیل بکنند، اینطوری تمام حاکمیت را یکپارچه نبلعد و آلوده و سیاه و ارتجاعی و ننگین نکند. این مرحله اول و قدم اول تاریخچهٔ مجاهدین است! در آن روزگار کسی نمیدانست که بعداً خمینی میآید، بعداً نمیدانم فاز سیاسی هست، بعداً ۳۰ خردادی میآید، بعداً آلترناتیوی میآید، بعداً میآئیم به عراق، بعداً ارتش آزادیبخش، بعداً مریم، انقلاب، کما اینکه امروز هم ما سه دهه آینده را نمیدانیم، میدانیم مگه؟ ولی یک چیز را حداقل میشود گمانه زد. در تاریخ ارتجاع و جاهلیت، چیزی شکسته، برگی ورق خورده است. در ابتدای سال ۶۴ یادتان است، یک بار گفتم که انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بگذارید، ده سال بگذرد تا قابل فهم شود. گفتم که ببین چه کارها میکنند و بعد هم میگویند، شما نمیفهمید، ۱۰ سال دیگه میفهمید. ولی خوب، تدریجا یک چیزهایی قابل فهم میشود. در آن روزگار که آن راهها را بنیانگذاران ما باز کردند، بذر نخستین کاشته شد، اصل موضوع هم که بذرش است تا رشد کند. امروز شما میگویید که یکصد هزار شهید دارید، فراتر از این و بالای این، انقلاب است و مریم و از موضع یک آلترناتیو صحبت میکنید. انگار که همین دیروز بود، ۲۲ سال پیش در اوین. آن چه که بر جا میماند قدم و نفس صدق است. اگر غیر از این می بود، حتماً در لابلای این همه کشاکش، حوادث، حتماً هیچ اثری از مجاهدین باقی نمیماند. ولی در هر زمان هم، در این ۳ دهه قیمت آن را داده اید، یک نسلی ست که بیدریغ باید قیمت بدهد. آن ۱۹ بهمن و اشرف و موسی و بقیه بچهها، آن یکی جاودانه فروغها و عملیات فروغ، هر روز، هر روز، تا نوبت به فصل بهار برسد، یعنی به مریم. آن موقع یک چیزهایی میچرخد. میباید نسل حنیف خیلی خیلی آزمایشات بگذراند. یکی از دیگری خطیرتر، بعضی مواقع هولناکتر؛ هم از نظر سیاسی، هم نظامی؛ داستان کویت و آثارش روی خودمان میدانیم. باید که سالیان در خارج خاک خودش باشد، با همهٔ داستانهاش. هر چه جلو رفتیم، مبارزهمان پیچیدهتر شده. در آن روزگار فدیههای عظیمی میطلبید، که دادیم. یعنی دادند، بنیانگذاران سازمان! بعد، اما مسأله دیگر فقط خون نبود، میباید طاق و سقف ایدئولوژیکی عوض میشد، کاری که مریم با شما کرد. در هر جاش اگر ناتوان میشدیم، اعلام عجز میکردیم، قیمت را نمیدادیم، طبعاً که تمام بود، ولی الآن من همچنین بهنظرم میرسد که بهخاطر همان نفس و قدم صدق، بیمه کرده، نظر شما چیه؟ (جمعیت: بـــــــله) احتمالاً بعد از اینش ممکنه خیلی هم خطیر و از این طور چیزها وجود داشته باشد، ولی مجاهدین را در مَثل اگر به بط تشبیه کنیم، بط را که دیگر از توفان نمیترسانند. بسیاری توفانها را گذرانده است، نه؟ اینطوری تاریخ یک خلقی و یک ملتی میچرخد، همیشه هم تا دنیا بوده، از مجاهدین صدر اسلام بگیرید تا امام حسین تا همهٔ انقلابات دنیا، تا الان، یک مشت آدمهای پاک و پاکیزه، یا بالنسبه پاک و پاکیزهتر بودهاند که برجو جبری جامعه و بر جو غریزی، برشوریده، عصیان کرده، درهم شکستند و نظم کهن را درهمنوردیدهاند و فلک را سقف بشکافته و طرحی نو درانداختهاند.
چندینبار من که به چشم دیدهام، اغلب شما هم همچنین که سرنوشت مجاهدین بهیک مویی بند بوده، اما حق جلّوعلا، نمیدانم که چطوری، قضایا را چرخانده است. این پیام و ثقل و مضمون امروز است، یعنی ۴ خرداد.
امروز شما ولی از موضع یک آلترناتیوی صحبت میکنید که میگویید، میخواهم این رژیم خمینی را بردارم، این یکی را، این آلترناتیو را بگذارم سر جاش، خیلی راه آمدهایم، نیست؟ جالب اینکه این راه را آنچنان که از زمانی که هر کدامتان آمدهاید تو سازمان به چشم دیدهاید و قبلش را هم شنیده و چشیده اید، ساعت به ساعت و سانتیمتر به سانتیمترش را با پرداخت بها آمدهاید نه با مفت خوری، نه با حقهبازی سیاسی و با شارلاتان گری و همیشه نه فقط از جلو دشمن سینههایمان را دریده است، از پشت هم فراوان بهمان خنجر زدهاند ولی یک مرزهایی را باید حفظ میکردیم، خدا را ببینید که اگر چه خمینی در راه است، اما پیشاپیش حنیفنژادی را میفرستد و نسل او را و مریمی را که این مجاهدین با آل ابی سفیان، آل شمر و حرمله که آل خمینی باشد مقابله کنند و آنها را دفع کنند. لابد که یک فلسفه و حکمت و مشیتی است، اما پیام این است که اإِنَّا أَعْطَینَاک الْکوْثَرَ، یعنی که چیز ماندگار و فزاینده. چند نسل که بگذرد، بعد تاریخچه مجاهدین را بنویسند، تاریخچه مشروحش را و آنکه مثلا اپورتونیستها با اینها چه کردند، غیر از شاه و خمینیها، اضداد کنونیشان چه کردند، توده ایها چه کردند، مارکسیست جماعت ضدانقلابی چه کردند، میانه بازان چه کردند، خیلی داستان پر محتوی و نغزی خواهد بود که البته با مرکب سرخ، مرکب خون نوشته شده و برای اعضاء و کادرهای خودمان که شما باشید، خیلی فراتر از خون با حل تضادهای جانفرسای ایدئولوژیکی، طاقتفرسا، منظورم انقلابتان است که خودش خیلی کاره. فَصَبْر جَمِیل. صبر البته چیز تلخی است، ولی میوهاش شیرین است، صبر زیباست، زیبایی توی این صبر نهفته است. کاش که بنیانگذارنمان میبودند و این ایام را می دیدند و شاید ایام درخشان تری را در آینده. البته که هستند بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ، زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. ولی در هر مرحله وقتی که مجاهدین آن کاری را که باید میکنند، اون فدیهای را که باید میدهند، اون چیزی را که باید قربانی میکنند، بعد خدا در وقت خودش که هیچ وقت هم نمیدانیم این وقت کی هست، بعد تلافی میکند به اضعاف و جبران میکند بهمراتب بیشتر. این منطق و مشی تکامل است.
اوین در شب اعدام بنیانگذاران مجاهدین
سوم خرداد ۱۳۵۱
گواهی یک زندانی مارکسیست
۹مرداد۱۳۹۴
اینجا اوین است وما درکجای تاریخ ایستاده ایم - مصطفی مدنی
ردیف وسط، سلول یازده
دیری نپائید که مرا از ردیف سلولهای بالای اوین به پایین منتقل کردند. خرداد ماه ۱۳۵۱ بود. صدای رسولی از دور شنیده میشد. بلند بلند نام مرا تکرار میکرد. فکر میکنم اگر عزرائیل به سراغم میآمد برایم خوش آیندتر میبود. اینبار ولی از زیرزمین خبری نبود. به سرباز کنار دستش اشاره کرد: . ببرش ردیف وسط، سلول یازده.
سرباز در سلول را باز کرد. چشمبند را باز کردم. یک کوژپشت کنار راست سلول نشسته بود و پیرمردی در سمت چپ. سلام کردم و وارد شدم. پیرمرد عزیز یوسفی از رهبران کرد بود، و شخصی که پشت خمیدهای داشت، اصغر بدیع زادگان از رهبران مجاهدین بود. عزیز را از زندان قصر آورده بودند. زیر فشار گذاشته بودند تا تقاضای عفو کند. پیرمرد ۱۸ سال زندان میکشید تا این خفت را به دوش نکشد. اصغر بدیعزادگان را ظاهراً شهربانی به آن روز انداخته بود. او در سمت استاد شیمی در دانشگاه آریامهر تدریس میکرد. پشت او را زیر شکنجه با اتو سوزانده بودند. مچاله شده بود و دولا راه میرفت. حکم اعدام داشت و در انتظار تیرباران به سر میبرد.
بیرون از زندان نام هر دوی آنها را شنیده بودم. حالا از دیدنشان احساس غرور میکردم. خیلی زود صمیمی شدیم. بدیع زادگان از من از اخبار بیرون پرسید و نظر افکار عمومی نسبت به فدایی و مجاهد را. پخش اطلاعیهها و جزوههای فدائیان و مجاهدین در محوطه دانشگاهها را بهانه کردم و از نظرات مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان برایش گفتم. بیاندازه کنجکاو بود که بداند جوهر این دو نظریه چیست. نوشته پویان را تقریباً در حافظه داشتم، با دقت گوش میداد و تحسین میکرد.
در این ایام طوفانی تمامی رهبران فدایی را تا رده اعضا به جوخههای تیرباران سپرده بودند.
نوبت به رهبران مجاهدین میرسید. به فاصله کوتاهی اصغر را برای تدارک تیرباران از ما جدا کردند و به سلول انفرادی بردند. عزیز را نیز بیهیچ نتیجهیی به زندان قصر بازگرداندند. سلولها را برای اعدامیهای مجاهد خالی میکردند.
«من آمادهام!»
ناگه خبری در سلولها پیچید. نفس در سینهها حبس شد. شنیدیم: پنج تن از رهبران مجاهدین خلق، محمد حنیفنژاد، سعید محسن، عبدالرسول مشکینفام، علی اصغر بدیعزادگان و محمود عسگریزاده را فردا (چهارم خرداد ماه ۱۳۵۱) به جوخههای اعدام میسپارند.
آن شب تا صبح ما سه تن بیدار ماندیم و گوش بزنگ بودیم. این صحنه برای من همیشه یک کابوس است. تصور میکنم هیچ شکنجه روحی هولناک تر از این نباشد که جلوی چشم یک محکوم به اعدام، محکوم به اعدام دیگری را برای اجرای حکم از سلول بیرون بیآورند. و شاهد این صحنه بودن خود از این هر دو نیز هولناکتر است.
سپیده صبح هنوز طلوع نکرده بود که صدای آهن و سرنیزه، ما سه نفر را در جایمان میخکوب کرد. در سلولهای کناری ما با صدای دلخراشی یکی پس از دیگری باز میشد و قدم پاها از به استقبال رفتن مرگ خبر میداد. لحظهای سکوت برقرار شد. قدمها دور شدند و به خاموشی گرائیدند.
ناگهان صدای کوبیدن در از سلول روبهرویی ما در راهروی زندان طنین انداخت. صدایی پرقدرت با لهجه غلیظ ترکی «من آماده هستم»، «من آماده هستم». «کجا هستید چرا مرا نمیبرید؟» گویی به ضیافتی دلنشین دعوت داشت. «من آماده هستم»! با صدای تق تق برگشت چکمهها، آهنگ شومی در راهروی بند میانی اوین، پیچید. در سلول عبدالرسول مشکینفام باز شد و او در صف سربازان، بسوی معیادگاه خود شتافت.
بیش از چهل سال از این واقعه دلخراش میگذرد. ….
هر زمان این جمله [من آماده ام] را بهمناسبتی و از همراهی میشنوم بیاختیار در غمی سنگین فرو میروم و از رفتن باز میمانم. از خودم میپرسم ما در کجای تاریخ قرار داریم؟ و چرا تک آواز «من آماده هستم» در نظام اسلامی به یک گروه کر تبدیل شد؟