روایت شاهدان ـخاطرات محمدعلی حقگو
روایتی از ایستادگی مجاهدین سرفراز در سیاهچالهای رژیم آخوندی ـ روایت شاهدان ـ ۲۱فروردین۱۴۰۱
به یاد«مجاهد شهید یدالله آبهشت» که مرگ را به سخره گرفت و فریاد زد «بچهها ما پیروزیم»
روز۴مرداد سال۶۰ در حالیکه یدالله مشغول تخلیه یکی از پایگاههای مجاهدین بود، توسط مزدوران سپاه محاصره و دستگیر شد. بعد از انتقال بهسپاه بهشدت مورد شکنجه قرار گرفت. طی ۴روز اول تا زمانیکه او را بهنزد ما در بند عمومیآوردند، بر اثر ضربات شلاق از پشت گردن تا پاشنه پایش بهشدت سیاه شده بود و سر و صورتش آسیب دیده و زیر هر دو چشمش بهشدت کبود شده و دهان و بینیاش خون آلود و لباسش هم پاره پاره و خونین بود.
توان راه رفتن نداشت، دودستی و با کمک گرفتن از دیوار راه میرفت. در خود بند که زندانیان هیچ امکانی در اختیار نداشتند معمولاً مجاهد شهید فرشید نوروزی روزانه دوبار جراحتهای او را با روغن زیتون ـ تنها چیزی که در بند یافت میشد ـ بهآرامی ماساژ میداد. پس از یک هفته دوباره او را زیر شکنجه بردند و پس از ۴هفته بهبند برگرداندند.
اینبار دیگر بهشدت ضعیف و رنجور شده بود. یدالله دو ماه بین ما بود و طی این دو ماه ۴بار برای بهاصطلاح محاکمه برده شد. هر بار محاکمهاش کمتر از ۵دقیقه طول میکشید و هر بار با او حرف یک چیز بیشتر نبود که چنانچه همکاری نکنی حکم تو اعدام است. حضور او در بند برای همه پیامآور نظم و انظباط بود. او با راهاندازی تشکیلات داخل بند بهاوضاع آنجا سر و سامان داده و بهصورت فردی و جمعی بهآموزش سایر زندانیان پرداخت.
روحیه رزمنده او که همیشه با سایر زندانیان گشادهرویی میکرد، الگوی ما در زندان شده بود. هر لحظه بهکاری مشغول بود و هیچ ثانیهیی را از دست نمیداد هر چه از آموزشهای قرآن و نهجالبلاغه میدانست، بهبچهها منتقل میکرد. روز ۱۵مهر ۶۰ یدالله را برای محاکمه بردند وقتی برگشت بچهها دورش جمع شده بودند و نتیجه دادگاه را پرسیدند. او در حالیکه میخندید گفت: هیچ اعدام! ناگهان سکوت غالب شد اما یدالله میخندید و سایرین در حالیکه اشک از چشمانشان سرازیر شده بود مات و مبهوت دور او را گرفته بودند.
مطالب مرتبط
روایت شاهدان ـ روایتی از ایستادگی مجاهدین سرفراز در سیاهچالهای رژیم آخوندی