دکتر ساعدی و تمثیل هدهد روزبین - مقاله‌ای از حمید اسدیان

دکتر ساعدی و تمثیل هدهد روزبین - مقاله‌ای از حمید اسدیان - ۳۰دی۱۴۰۰

 

نشریه مجاهد - ۳آذر۱۳۷۷- بعد از شرکت ساعدی در تظاهرات۱۹بهمن۶۳ هجوم کتبی و شفاهی حضراتی که از فرط بریدگی به دریدگی افتاده بودند نثارش شد


دکتر ساعدی گفت: از چیزهایی که دربارهٔ خودم نوشتند ناراحت نشدم از اونایی که برای مسعود نوشتند دلم گرفت

زورم میاد این جور افراد بیان به‌مجاهدین درس اخلاق بدن بعد روی نشریه با خطی خوش نوشت:

«‌به‌نور چشم مردم ایران، مسعود رجوی» امضا کرد و داد دستم

خبر را همان روز شنیدم. کوتاه و تکان‌دهنده بود و مثل خیلی از مرگها دوست نداشتم باورش کنم. دکتر ساعدی هم رفت.

و امروز، بعد از ۱۴سال، وقتی به دوم‌آذر نزدیک می‌شویم باز هم همان احساسی را دارم که در آن شنبه سرد ۲ آذر۶۴ داشتم.

طی این سالیان هر وقت فرصتی می‌کردم چند ساعتی را از‌جایی می‌زدم و به پرلاشز می‌رفتم و به فاتحه‌یی میهمانش می‌کردم.


بعد، از این و آن می‌گریختم، تا با او خلوتی داشته باشم. گاهی قدم‌زنان بر سنگریزه‌ها و گاه چند‌دقیقه‌یی نشسته بر سنگ گوری.

درست در یکی از همین لحظات صدایش را می‌شنیدم: «‌وقت داری بیایی این‌جا؟» هیچ‌وقت نمی‌توانستم در برابر این سؤال مقاومت کنم. همیشه کمی مِنّ‌و‌مِنّ می‌کردم و بعد با‌سر می‌دویدم.

. . . . . .

در برخورد با دکترساعدی آدم بلافاصله متوجه می‌شد که با یک «نویسنده» طرف است و نه یک بساز‌بفروش که قلم و کاغذ را نردبان نام و تجارت خود کرده است

و چه دره هولناکی این دو‌موجود همنام و اغلب مشتبه‌ساز، را از یکدیگر جدا می‌کند. این‌یکی، در این‌سو، بر قله‌یی تکیه زده و با وجود همه رنجها و تنهاییها،

گردنفراز و هشیار، کار خود را می‌کند و دیگری، آن‌سو، چرتکه می‌اندازد که شعر و قصه و نوشته‌اش را در کدام حساب واریز کند که نام و تجارت روزش بهتر بگیرد.

خودش استاد تمثیل بود و می‌گفت مثل نویسنده، مثل آن طرلان افسانه‌یی اسطوره‌های آذربایجان است


که با چشمی تیزبین در ته‌چاه تنهایی خود می‌نشیند و شکارش بلندترین پرندگان آسمان است و او مصداق کامل طرلان همولایتیهایش بود.

نه‌تنها در زمان شاه که در زمان خمینی و به‌ویژه در دوران تبعید و سالهای غربت. وقتی پای صحبتش می‌نشستی این را بهتر می‌فهمیدی.

به‌خصوص آن ساعتهایی که «کوک»‌بود و زبان باز می‌کرد و از خاطراتش می‌گفت: «یک‌بار ساواک دستگیرم کرده بود.

یک روز سربازی که شلاقم می‌زد دلش برایم سوخت و یواشکی بیخ گوشم گفت:


"چه‌کار کرده‌ای که دستگیرت کرده‌اند؟ کتابهای صمد بهرنگی را خوانده‌ای یا دکتر ساعدی را؟" من هم جواب دادم جرمم این است که کتابهای دکتر ساعدی را نوشته‌ام»

و بار‌دیگر از تفنگ به‌دست گرفتنش در ۲۲بهمن۵۷ می‌گفت که در نیرو‌هوایی چند‌خشاب رگبار زده است. …. . .

اما در تمام خاطراتی که تعریف می‌کرد یک خط مشترک و رشته ناگسستنی دیده می‌شد. «نباید تسلیم شد، باید جنگید».

دکتر در انتخابش تردید نداشت. او تا آخر روی همین انتخاب ایستاد و حالا ما می‌توانیم با افتخار بگوییم

 

ساعدی نویسنده‌یی بود که با مرزبندی قاطع با آخوندها و اعتقاد کامل به‌مبارزه مسلحانه علیه آنان و سرنگونی تام و تمام رژیمشان آخرین نفسش را در غربت کشید.


به‌نظر من شاهکار زندگی او هم همین بود. او فشار و سختی را نه‌تنها از دشمن، که تکلیفش مشخص است،

تحمل کرد که بسیاری طعنه‌ها و تهمتها و حتی کارشکنیها و سانسورها را از طرف مدعیان دوستی و همکاری به‌جان خرید.

بامبولهای ناجوانمردانه‌یی در مورد آخرین نمایشنامه‌اش، که قرار بود روی صحنه برود و به‌خاطر همین کارشکنیها نرفت، یکی از آنهاست. می‌گفت:

«این دفعه دیگر تا آخر ایستاده‌ام و یک کلمه‌اش را عوض نمی‌کنم. بله، من ضد‌جنگ هستم. در نمایشنامه‌ام شعار صلح داده‌ام.


حالا می‌گویند بیا این را عوض کن! چون به نفع مجاهدین است. خوب بشود. برای این‌که به‌نفع مجاهدین نشود من بیایم جنگ آخوندها را تأیید کنم؟ خوب شما هم شعار صلح بدهید تا به نفع شما بشود».

دکتر از خاطرات و زندگیش برایم بسیار می‌گفت. اما اگر همه آنها را در یک کفه بگذارم، رنجهای دو‌سه سال آخر عمرش سنگینی می‌کند و زرین‌ترین برگ زندگی او در این ایام نوشته شده است.

خودش می‌گفت: «وقتی به پاریس رسیدم…» و اغلب دیگر ادامه نمی‌داد. همیشه می‌گفت: «بگذریم!» این آخریها قلقش دستم آمده بود. سکوت می‌کردم و می‌گذشتم.

سیگار بعدیش را که روشن می‌کرد می‌پرسیدم: «‌یعنی هیچ‌کس؟». و او نوک می‌زد که: «شرط اولشان این بود که بروم توی دار‌و‌دسته‌شان و علیه شما بنویسم.

من هم این‌کاره نبودم. شبها می‌رفتم توی "گغ" (ایستگاه قطار) می‌خوابیدم». و باز‌هم ادامه نمی‌داد. آموخته بودم این‌جور مواقع اصلاً حرفی نزنم.


می‌رفت کنار پنجره می‌ایستاد. یادش می‌رفت سیگار تمام‌شده‌اش را بتکاند. آن‌قدر به‌آسمان خیره می‌شد که خاکستر سیگارش می‌افتاد کف اتاق. بعد، گاهی، آهی می‌کشید و بحث را عوض می‌کرد

. . . . . . ...

من سال‌ها بعد تمثیلی از شیخ شهاب‌الدین سهروردی خواندم که با یک تفاوت بیشتر به امثال دکتر می‌خورد. از شیخ سهروردی نقل شده هدهدی، که به تیزبینی معروف است،

در‌میان بومهایی، که به کوری در روز شهره‌اند، می‌افتد. هدهد شب را در‌میان آنها به‌سر می‌کند و روز، وقتی که خورشید می‌دمد، عزم پرواز می‌کند.

بومها بر‌سرش می‌ریزند که این بدعت است و در این تاریکی که چشم چشم را نمی‌بیند کجا می‌خواهی بروی؟


اصرار هدهد روزبین باعث می‌شود که بومها با منقار و چنگال به‌جانش بیفتند. «‌دشنام می‌دادند و می‌گفتند که ای روزبین! زیرا که روزکوری نزد ایشان هنر بود».

در تمثیل شیخ سهروردی هدهد روزبین از ترس کور شدن توسط منقار و چنگال بومها تسلیم می‌شود. چشمهایش را روی هم می‌گذارد و می‌گوید:

«من نیز به درجه شما رسیدم و کور شدم!». در این وانفسا از این‌روزکورهای مصلحتی زیاد هستند.

اما دکتر ما، یعنی دکتر مقاومت، دکتر مبارزه مسلحانه، دکتر مرزدار با شیخ و شاه این‌طور نبود.

او نه‌تنها چشمها که تمامی جانش را در این راه گذاشت؛ و هیچ‌گاه، تا نفس آخر، خورشیدی را که دیده بود، انکار نکرد‌.

مطالب مرتبط


درگذشت دکتر غلامحسین ساعدی-دوم آذر – 23 نوامبر1364 خورشیدی -در خاطره روزها ۲آذرماه ۱۳۹۶-

در جاودانگی مجاهد کبیر، روشنفکر مبارز و انقلابی فروتن حمید اسدیان ـ حمیدرضا طاهرزاده

 

لطفا به اشتراک بگذارید: