باران میآمد. شاعر توی اتوبوس به کارها و آیندهاش فکر میکرد. «خوب! بالاخره توانستهام سری توی سرها در بیاورم. در شب شعر انجمن هم که پنج بار وسط شعر برایم کف زدند. حالا باید تلاش کنم یک داستان خوب هم بنویسم. در اینترنت هم برای دوستداران شعر کارگاه ادبیات بگذارم. آرام آرام اسمم میرود توی تاریخ ادبیات معاصر... آدم باید برای بعد از مرگش اثری در این جهان بگذارد».
اتوبوس مدتی ایستاده بود و او متوجه نشده بود. راننده آمد بالا . «آقایون خانوما. میگن هرکی بلیط دوسره گرفته بدونه دیگه امکان برگشت نیست. پولتونو از شرکت پس بگیرین».
«امکان برگشت نیست؟!»...
همهمه توی اتوبوس افتاد». مگه چه خبره؟... . میگن قرنطینه س... . . باید همینجا یه جوری سرکنیم تا. . ».
شاعر بلند شد. «آقا! این چه وضعیه؟ من میخواستم یک هفته گشت و گذاری کنم. باید بهزودی برگردم. کنفرانس دارم. شب شعر دارم... . نمیشه که... . . یه دفه اعلام قرنطینه میکنند!»
بجز بعضی که خانهشان در همین شهر بود همه به هول و ولا افتادند... . . راننده گفت: «هر کس حرفی داره بره شهرداری یا فرمانداری بزنه. ما هم مثل شماییم. . ». .