قصه های مقاومت – غلامحسین گودرزی
تصمیم گرفتیم مستقل عمل کنیم ، بزنیم به قول معروف به کوه و کمر و خودمان را به ارتش آزادیبخش برسانیم.
در همین رابطه ما یک قاچاقچی پیدا کردیم در شهر خودمان این قاچاقچی از زندانیان عادی بود.
که چند روزی پیش ما انداختند ولی می شناختیم که با او صحبت کردیم .
که ما تعدادی هستیم که می خواهیم برویم ترکیه ، گفتیم که می خواهیم برویم به سازمان بپیوندیم خودش می دانست قبول کرد .
منتهی ما چون مطمئن به این مسیر نبودیم گفتیم اول دو نفر از بچه ها را می فرستیم.
که اینها بروند و به سازمان وصل شوند وقتی رسیدند به ما پیام بدهند که رسیدیم.
و وقتی مطمئن شدیم بچه ها را راهی می کنیم از این مسیر بروند.
از زمانی هم که بچه ها رفتند ما هم چفت رادیو مجاهد شده بودیم چون منتظر بودیم که هر لحظه برایمان پیام بدهند که ما رسیدیم .
و شما حرکت کنید دومین پیام بود که به ما دادند.
ولی یک ماموریت به ما ابلاغ کردند .
گفتند که تظاهراتی می خواهند در ایران راه بیاندازیم و شما در آن شرکت کنید و بعد بیایید
همانطور که گفتم ما قبل از این داستان حدود ۲۰ نفری بودیم می خواستیم با هم دیگر از مرز خارج بشویم.
و به ارتش آزادیبخش به پیوندیم ولی این داستان که پیش آمد و تظاهرات صلیب .
از ان ترکیب یک ترکیب ۶ نفره باقی مانده بودیم .
که ما با همین ترکیب ۶ نفره تصمیم گرفتیم که با همین قاچاقچی که از قبل می شناختیم چفت شویم .
و ترتیب خروج ما را از ایران بدهد.
این ۶ نفر خواهر مجاهد زهره فخر بود خواهر نسرین عبدی بود ،
خواهر شادی بود که الان فامیلش یادم رفته، من بودم و علی ابولفتحی و محسن حسینی ،
که دوستان ما بودند که هوادار سازمان بودند که از زندان آزاد شدند.
ما یک هفته بعد از این داستان با هماهنگی با همان قاچاقچی از شهرمان خارج شدیم ،
رفتیم ارومیه ، شب فکر می کنم ساعت ۱۰-۱۱ بود که یک ستون عریض و طویلی راه افتادیم ما ۶ نفر بودیم .
خود آنها هم یک ستون اسب راه انداختند .
خلاصه با این اسبها می رفتیم حدود یک ساعت راه رفتیم بعد از یک ساعت من در ستون یک به هم ریختگی دیدم ،
دیدم دارند بر می گردند یک سری ، چه خبر شده چرا بر می گردند .
مطالب مرتبط:
قصه های مقاومت – غلامحسین گودرزی
یاد مجاهد صدیق و صبور، عبدالرضا رجبی گرامی باد
[caption id="attachment_268362" align="alignnone" width="589"] قصه های مقاومت-غلامحسین گودرزی-قسمت دوم-۱۲ آبان ۱۳۹۸[/caption]