مصاحبه با زینب شادباش به یاد شهید قتلعام مریم توانائیانفرد
به یاد مریم توانائیانفرد از شهدای قتلعام سال ۶۷
خالهی من مریم توانائیانفرد سال ۶۰ به جرم هواداری سازمان مجاهدین و نصب اعلامیه بر روی دیوار در حمایت از سازمان مجاهدین دستگیر شد. اونموقع ۲۵سالش بود به او ۱۰ سال حکم دادن در زندان اوین بود.
[caption id="attachment_21427" align="alignleft" width="356"] خاله ی شهیدم مریم توانایئان فرد [/caption]
سال ۶۷ به ما خبر دادن که قرار است آزاد بشه. ما با کلی خوشحالی رفتیم به زندان یادم است بابا بزرگم خیلی خوشحال بود و شیرینی گرفته بودیم. رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم دم در یک ساک تحویل ما دادند. گفتیم این چیه؟ گفتند هیچی گشتیمش، گفتیم یعنی چی گشتیمش؟ الآن یعنی چی مزارش کجاست گفتند نمیدانیم ۲۰۰ تاشون را با هم ریخیم توی یک چاله ما چه بدانیم دختر شما کدام بوده. یادم است در آنموقع بابا بزرگم همانجا نشست زمین مامان بزرگم سکته کرد.
داستانهای مقاومت مریم توانائیانفرد
وقتی آمدم اینجا داستانهایش را از دوستهای خاله ام شنیدم، داستانهایش در رابطه با شکنجههایی که در زندان میشد، آنقدر کف پاهایش شلاق زده بودند که تمام کف پاهایش جراحتهایی به عمق ۳تا ۴ سانتیمتر داشت و جلادها برای ادامه شکنجه مجبور شده بودند، از نقاط دیگر بدنش پوست بکنند و به کف پاش بخیه بزنند.
آخرین دیداری که هرگز فراموش نمی شود
خاطرهیی که از خاله ام در ذهنم مانده این که هیچ وقت به ما امکان ملاقات حضوری نمیدادند ولی چون من
[caption id="attachment_21431" align="alignleft" width="356"] آخرین دیدار همیشه به یاد او[/caption]
کوچک بودم گذاشتن بروم تو. مامانم اینها یک عالمه خوراکی دادند و با کلی خوشحالی گفتند وقتی میروی تو اینها را بده به مریم. من که رفتم تو یک پاسدار گنده خیلی با قیافته غضبناکی آنجا بود تا آخرین لحظه با ما بود و یادمه که وقتی خاله ام را دیدم آنقدر با اشتیاق واقعاً وصف نشدنی، من را بغل کرد و حتی من خواستم اون خوارکیهای را به او بدهم، اولین بار بود میدیدمش یعنی از نزدیک چون از وقتی به دنیا آمدم تو زندان بود، خواستم خوارکی هارا بدهم بهاش محکم بغلم کرد گفت اصلاً هیچکدام را ازت نمیگیرم همهاش را برو با دوستات بخور ولی منو یادت نره همیشه به یادم باش من آن موقع نمیفهمیدم چی میگوید ولی خوب تقریباً ۶ ماه بعدش خبر شهادت او به ما رسید.