ستاره خیز ۶۷ - به یاد شهیدان خانواده سید احمدی - گفتگو با صابر سید احمدی
[caption id="attachment_20534" align="alignleft" width="356"] شهیدان خانواده سید احمی[/caption]
۸ تن از خانواده من تا الآن به دست این خمینی، رژیم ددمنش آخوندی شهید شدند.
مجاهد شهید محسن ابوالحسنی چمنی
[caption id="attachment_20536" align="alignleft" width="356"] مجاهد شهید محسن ابوالحسنی چمنی[/caption]
اول از دایم شروع میکنم محسن ابوالحسنی چمنی که در سال ۶۰ در یک درگیری خیابانی شهید شدش اگر فقط بخوام یک چیزی از محسن بگویم یک شعری داشت که همیشه اون شعر را برای خودش میخواند به علاوه این که اون شعر را البته یکی از دوستانش برای من تعریف کرده بودند. می گه که
سلاح من سلاح گرم من
ایمان من همواره در قلبش
فشنگ آخرینش مرا نگه بان است
که داغ زنده ماندن را اسارت را
به قلب و سینه دشخیم بسپارد
پایداری تا آخرین نفس
اما مادرم که سال ۶۱ در درگیریهای دوازدهم و نوزدهم اردیبهشت شهید شد. رژیم آخوندی وحشیانه به خانه تیمی آنها حمله کرد ساعتها آنجا را با آر. پی. جی و هلیکوپتر و انواع سلاحهای مختلف هدف قرار داد. بعد از این که همه را شهید کرد توانست به آن خانه دست پیدا کند. من هم در آن خانه بودم؛ چون سن و سال خیلی کمی داشتم و ۶ ماهم بود مرا به مدت ۴ سال در زندان اوین نگهداشتند
[caption id="attachment_20581" align="alignleft" width="356"] محمد امینی قوشچی و محسن امینی قوشچی[/caption]
مجاهدان شهید محمد امینی قوشچی و محسن امینی قوشچی
۲تا دیگر از شهدای خانوادیمان عموهایم بودند محمد امینی قوشچی و محسن امینی قوشچی که اینها هم اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران بودند
[caption id="attachment_20592" align="alignleft" width="356"] مجاهد شهید سید علی سید احمدی[/caption]
سید علی سید احمدی از قهرمانان حماسه ۱۰ شهریور در اشرف
پنجمین عضو خانوادهام که شهید شد به دست این رژیم در قتلعام ۱۰ شهریور شهید شد، پدرم بود؛ سید علی سید احمدی.
خاطرات ملاقات - جسارت در مواجه با شیوههای شکنجه روحی دژخیمان
[caption id="attachment_20659" align="alignleft" width="356"] زندان اوین[/caption]
یکبار اجازه ملاقات نمی دادن چون قرار بود ملاقات حضوری به ما بدهند آن روز هم به ما گفته بودند اگر اشتباه نکنم از ساعت ۱۱ یا ۱۲ بود گفتند شما میتوانید بروید ملاقات حضوری داشته باشید. ما در آنجا طبق معمول یک سالنی داشت قبل از این که بخواهیم برویم ببینیم یک سالنی داشت و راهروهای کوچک، در آن سالن منتظر بودیم برای به اصطلاح ملاقات حضوری که بعد ساعت ۱۲ شد؛ ۱ شد؛ ۱/۵ شد آمدند گفتند که شما نمیتوانید ملاقات داشته باشید که آنجا مادر بزرگم خیلی ناراحت شد از این موضوع، که رفت شروع کرد اعتراض کردن به این پاسدارها که گفت ما را از ساعت ۱۱ اینجا معطل نگهداشتید قرار بود به ما ملاقات حضوری بدهید ولی نمیدهید، خوب خود همین یکی از به اصطلاح شیوههایی بود که مادرها را اینطوری ناراحت کنند شکنجه کنند. بخشی از شگردهاشان بود. در آنجا مادربزرگ من اعتراض خیلی شدیدی به آنها کرد. که باعث شد حالت درگیری به وجود بیاید. آنها چادرش را کشیدند انداختن روی زمین اما مادر بزرگ من دوباره بلند شد شروع کرد به اینها تهاجم کردن دوباره، زد و خورد کردن یکی دوباره باهم دیگر این صحنه همیشه در ذهن من بود که مثلاً یک مادر چقدر فرزندانش برایش عزیزند، چقدر اینطوری از طرفی چقدر اینطوری محکم میتواند جلوی جلادهای فرزندانش به ایستد و حقش را از آنها بگیرد